نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی




گفتگو با خانم سنيه سامري

درآمد

آشنايي و صميمت بسيار عميق شهیده مريم فرهانیان و سنيه سامری نكته‌اي است كه هنوز هم پس از سال‌ها كه از شهادت مريم مي‌گذرد، همگان بر آن اذعان دارند. همراهي و همكاري اين دو و به ويژه حضور در صحنه شهادت مريم، خاطرات خانم سامري را مشحون از نكات بسيار جالبي مي‌سازد، هر چند اندوه و تاسف ناشي از يادآوري آن روزهاي همدلي، چندين بار كلام وي را به بغض آكنده كرد.

آشنايي شما با مريم به چه مقطعي بر مي‌گردد؟

به شروع جنگ كه هر دو در بيمارستان كار مي‌كرديم. در سال 59 يكديگر را ديده بوديم، ولي در اوايل سال 61 همكار شديم و تا سال 63 كه مريم شهيد شد، يك لحظه از هم جدا نشديم. من هر وقت از آبادان مي‌رفتم كه به خانواده‌ام سر بزنم، مريم هم همراهم مي‌آمد. حتي لحظه‌اي تحمل دوري از مرا نداشت. چطور مرا گذاشت و رفت؟ هميشه فكر مي‌كردم اگر من به جاي مريم رفته بودم، او طاقت دوري از مرا نداشت. اين هم موهبتي بود از طرف خدا كه او اول رفت، چون خيلي به من وابسته شده بود. يك روح بوديم در دو جسم، عقايدمان، افكارمان، برخوردهايمان، سليقه‌هايمان در 99 درصد موارد شبيه هم بود. قبل از شهادت مريم، وقتي خانواده‌هاي شهدا مي‌گرفتند كه فلاني با همه فرق داشت، من گمان مي‌كردم فقط در لفظ است، ولي وقتي مريم رفت، به اين نتيجه رسيدم كه مريم واقعاً با همه فرق داشت. قبل از اينكه با هم صميمي بشويم، هميشه تصور مي‌كردم وجودش برايم عذاب‌آور است، ولي بعدها كه او را شناختم و توي بحرش رفتم، فهميدم كه از دنيا بريده است و كمترين تعلق خاطري به اين دنيا ندارد.

چرا قبل از شناخت كامل او فكر مي‌كرديد كه وجودش برايتان عذاب‌آور است؟

خيلي به خودش سخت مي‌گرفت. مثلاً نماز خواندنش با همه فرق داشت. اداي كلمات نمازش و تمركزش روي نماز با همه فرق داشت. مريم مدت‌ها سر سجاده مي‌نشست و فكر مي‌كرد. احساس مي‌كردم از دنيا مي‌برد و بعد نمازش را شروع مي‌كند. موقع خواندن نماز، كلمات را جوري ادا مي‌كرد كه معلوم بود معني حقيقي و عميق آنها را مي‌فهمد. من هم سعي مي‌كردم مثل او بخوانم، اما نمي‌توانستم. ذره‌اي تظاهر در ذاتش نبود. سجده‌هايش طولاني بودند، به طوري كه جاي مهر، روي پيشاني‌اش پيدا بود. او مي‌رفت به روستاهاي مجاور و به خانواده‌ها سر مي‌زد. يك روز وسيله نيامده بود او را ببرد. ما يكسره كار مي‌كرديم، اما آن روز مي‌دانستم كه مريم در خانه تنهاست و ساعت دو به خانه رفتم. شرايط آن روزها هم كه معلوم است. حصر بود و گرما و بي‌آبي و بي‌برقي. گاهي فكر مي‌كنم چطور آن شرايط را به آن خوبي تاب مي‌آورديم و حالا با كمترين كمبودي اين طور كلافه مي‌شويم؟ گاهي مي‌شد كه ماه رمضان با چند تكه نان خشك روزه مي‌گرفتيم و هيچ بيماري و دري هم نداشتيم. به ما گفته بودند كه قرار است آبادان شيميايي شود. من و مريم در خانه‌اي تنها زندگي مي‌كرديم و مراقب بوديم كسي نفهمد ما آنجا هستيم. خيلي شرايط وهم‌آلود دشواري بود. من سعي كردم زودتر بروم خانه كه تنها نباشد. ديدم نشسته سر سجاده و خيلي گريه كرده و زده روي دستش، طوري كه قرمز شده، گفت، «اينها دست‌هايي هستند كه توي اين دنيا هيچ كار ثوابي نكرده‌اند. زدمشان كه توي آن دنيا تحمل عذاب را داشته باشند.» گفت، «الان دخترهاي همسن و سال تو دارند توي اصفهان و شيراز و بقيه شهرها زندگي مي‌كنند. تو اينجا زير خمپاره‌ داري به خانواده شهدا مي‌رسي و باز مي‌گوئي كه گناه كردي؟ گناهت كجا بود؟» به قدري مقيد بود كه حد نداشت. در هر محفلي كه افراد غيبت مي‌كردند، يا بلند مي‌شد و از آن جمع مي‌رفت و يا صراحتاً مي‌گفت كه چرا اين حرف‌ را به خودش نمي‌زنيد؟ عادتش اين بود كه همه حرف‌ها را مستقيم به خود طرف مي‌گفت. من بعد از شهادت مريم هيچ وقت سعي نكردم غلو كنم يا حتي همين حرفي را كه الان به شما زدم. جايي بگويم، چون قصد نداشتم از او چهره عجيب و غريبي بسازم. مريم خيلي از گناه و از عذاب جهنم خوف داشت و به همين دليل، بسيار مراقب اعمال و گفتارش بود. او يك بنده خوب خدا بود كه نوري از انوار الهي به دلش تابيده بود. يك انسان طبيعي بود با تمام غرايز و خواسته‌هاي طبيعي، با اين تفاوت كه مهار نفسش دستش بود.

از ارتباط روحي او با برادر شهيدش با شما صحبت مي‌كرد؟

ارتباط بسيار عميق و عجيب و غريبي با او داشت. مثلاً گاهي اوقات مي‌شد كه بايد درباره موضوعي تصميم مي‌گرفت. مي‌گفت، «بگذار فكر كنم.» و خيلي ناراحت مي‌شد اگر چند شب مي‌گذشت و مهدي به خوابش نمي‌آمد. هميشه از روح او كمك مي‌گرفت. ما هنوز ديپلم نگرفته بوديم كه جنگ شد. بعد با هم شروع كرديم به درس خواندن. هميشه مي‌گرفتم، «مريم چرا پس تصميم نمي‌گيري؟» مي‌گفت، «قبل از شهادت مهدي، هميشه در كارها با او مشورت مي‌كردم، حالا هم بايد همين كار را بكنم.» مهدي الگو و تصميم گيرنده در زندگي او بود. يادم هست كه يك خواستگار داشت. گفت، «بگذار فكر كنم»گفتم، «مي‌خواهي چه كار كني؟» به شوخي گفت، «مي‌خواهم با ما از بهتران مشورت كنم.» چند روز كه گذشت، جواب داد، «مهدي را خواب ديدم كه گفت اين خيلي آدم خوبي است، تو به درد او نمي‌خوري» البته كاملاً برعكس بود، ولي او اين طور مي‌گفت. الان آن آدم زنده است و من دارم مي‌بينم كه چقدر در دنيا و ماديات غرق و چقدر عوض شده و سقوط كرده. يعني واقعاً حالا مي‌فهمم كه مريم چه تصميمي درستي گرفت. ماه محرم بود و مريم غير از عاشورا، همه روزها روزه مي‌گرفت و با افطار و سحري بسيار مختصري كه در حد يك تكه نان و خرما بود. سر مي‌كرد. به همه كارهايش مي‌رسيد و روزه هم مي‌گرفت. خيلي هم گريه مي‌كرد. من واقعاً به حال خوشي كه داشت، غبطه مي‌خوردم. هميشه مي‌گفتم، «مريم! اين قدر نگران نباش. برادرت از تو شفاعت مي‌كند.» مي‌گفت، «نه! مي‌خواهم در آن دنيا خودم چراغم به دستم باشد. به اميد ديگران نمي‌شود نشست

مي‌گويند كه مريم ما به ازاي كاري كه مي‌كرد حقوق نمي‌گرفت. با چه چيزي زندگي مي‌كرد؟

همه هزينه‌هاي ما اعم از خورد و خوراك به عهده بنياد بود. در اين مورد خاطره جالبي يادم آمد. سه چهار ماه قبل از شهادت مريم، مسئله ازدواج براي من مطرح شد. مريم يك روز آمد و از من 1500 تومان قرض گرفت و گفت، «احساس مي‌كنم به عروسي تو نخواهم رسيد همين الان برايت يك پلوپز مي‌خرم و به تو كادو مي‌دهم.» البته وقتي مريم شهيد شد، من دچار افسردگي شديدي شدم و آن خواستگاري را به هم زدم. ما تو آبادان كمك‌هاي مردمي زياد داشتيم، به طوري كه من از آنجا براي خانواده‌ام كه در ماهشهر بودند، آذوقه مي‌بردم.

چرا حقوق را نمي‌گرفت و به خانواده‌اش نمي‌داد؟

اوايل نمي‌ گرفت، ولي بعد از آنكه آقاي حجازي در بنياد حكم كرد كه بگيريم، مي‌گرفت و خرج بعضي از اعضاي خانواده كه در مقاطعي تحت فشار بودند، مي‌كرد. مريم، هم دنيايش را داشت هم آخرتش را. هميشه تميز و آراسته بود. در آن اوضاعي كه سر و كارمان با زخمي‌ها بود و آب هم نداشتيم. يك بار هم نشد كه لباس كثيف يا چروك به تن داشته باشد. هميشه اسپورت و شيك بود و تناسب رنگ را رعايت مي‌كرد.

از چگونگي عبادت‌هايش خاطراتي را نقل كنيد.

شب‌ها غالباً هيچ جا نمي‌ماند، چون اهل نماز شب بود و در عين حال نمي‌خواست كسي از اين مسئله خبردار شود. نماز خواندنش، سجاده و لباس نمازش آداب خاصي داشت. يادم هست يك شيشه عطر در سجاده‌اش داشت كه از مهدي برايش مانده و خيلي برايش عزيز بود. يادم هست آن شبي كه درباره‌اش صحبت مي‌كنم، برق نداشتيم. از مريم پرسيدم كه جانمازش كجاست. رفتم و آن را برداشتم و شيشه عطر از وسط آن افتاد و شكست. عطر گل رز بود و بوي خيلي خوبي داشت. خيلي خجالت كشيدم، ولي مريم اصلاً حرفي نزد. بعد از سه چهار روز گفت، «اصل كاري كه خود مهدي باشد رفته، حالا براي شيشه عطرش غصه مي‌خوريم؟» خيلي مهربان بود و دل نازكي داشت. اولش ناراحت شده بود، ولي بعد سعي كرد از دلم درآورد. مريم اطمينان داشت بعد از مهدي اولين كسي است كه شهيد مي‌شود.

 

 

 

 

 

چطور به چنين استنباطي رسيديد؟

مسئله ازدواج من مطرح شده بود و مريم خيلي دلتنگي مي‌كرد و مي‌گفت، «مي‌خواهي مرا تنها بگذاري؟» مي‌گفتم، «من به خاطر تو از خانواده‌ام دور شده‌ام و هر وقت هم مي‌خواهم بروم پيش آنها، تو را با خودم مي‌برم. چطور اين حرف را مي‌زني؟ هر وقت هم تنها مي‌روم، زود برمي‌گردم.» يك شب خانه خانم اويسي بوديم و هر چه مي‌گفتيم بگير بخواب، مي‌گفت خوابم نمي‌برد. من تازه چرتم برده بود كه او بيدارم كرد و ديدم صداي اذان مي‌آيد. گمان كردم كه مرا براي نماز بيدار كرده. گفت، «قبل از اينكه نماز بخواني، مي‌خواهم بگويم كه خواب عجيبي ديده‌ام.» گفتم، «مريم! تو را به خدا دست بردار. باز چه خوابي ديدي!» هميشه خواب‌هاي عجيبي مي‌ديد. گفت، «خواب ديده‌ام مهدي آمده. به او گفتم مرا با خودت ببر. گفت هنوز وقتش نشده. من اصرار كردم. مهدي گفت مطمئني كه مي‌خواهي بيايي؟ گفتم آره. گفت پس برو آقا و ننه را راضي كن، بعد من مي‌آيم تو را مي‌برم. بعد دوباره پرسيد مريم! آماده‌اي؟ مطمئني؟ و من گفتم آره. مطمئنم بعد ديدم كه يك پوشه سبز رنگ كه انگار پرونده من داخل آن بود، كشيد بيرون و گفت پس اين را مي‌گذارم روي همه پرونده‌ها؟» و مريم التماس كرده بود كه تو را به خدا بگذار. من و مريم به خانه فاطمه رفتيم تا ننه هادي را ببينيم. ننه هادي مي‌خواست به ماهشهر برگردد. ننه هادي با مريم سرسنگين شده و از دستش ناراحت بود. موقعي كه مي‌خواست راه بيفتد، مريم جلوي او را گرفت و گفت، «ننه! حلالم كن» ننه هادي با لحن سردي گفت، «ابداً! فكرش را هم نكن. حلالت نمي‌كنم.» مريم سعي كرد كدورت مادرش را از دلش درآورد و آن قدر او را بوسيد تا بالاخره ننه هادي گفت، «باشد، حلالت مي‌كنم.» مريم مادرش را محكم در آغوش گرفت. ننه هادي با تعجب نگاهش كرد. انگار مي‌دانست بار آخري است كه دخترش را مي‌بيند. اين ملاقات سه چهار روز قبل از شهادتش پيش آمد. من و مريم يك برنامه خودسازي گذاشته بوديم. من آشكارا اين كار را مي‌كردم، ولي او پنهاني كار مي‌كرد. لحظه‌اي كه تركش خورديم. گمان مي‌كردم اين منم كه آمادگي شهيد شدن را دارم. ولي بعد ديدم او رفت. لحظه‌اي كه ديدم دارد مي‌رود، گفتم «مريم! قرار نبود تو بروي و مرا بگذاري» با دستش پايم را فشار داد و چشم‌هايش را بست. تازه آن موقع فهميدم كه چقدر خودش را آماده رفتن كرده بود. من لياقتش را نداشتم كه بروم. ماندم كه اين طور چهارچنگولي بچسبم به دنيا و بچه و كار و...

 

اين حرفتان را قبول ندارم، سالم و درست ماندن در شرايط فعلي دشوارتر از دوره انقلاب و جنگ است.

نمي‌دانم، من كه هر وقت به اين چيزها فكر مي‌كنم، حالم خيلي بد مي‌شود.
اگر به اين فكر كنيد كه ماندن و رفتن ما دست خداست، حالتان بد نمي‌شود. بگذريم. از ويژگي‌هاي مريم مي‌گفتيد.

اهل تظاهر نبود و انسان متوجه نمي‌شد كه دارد چه فكري مي‌كند، ولي در برخورد‌هايش معلوم بود كه بسيار با درايت و باهوش است. يك بار مي‌خواستيم با دختري همخانه شويم. مريم گفت، «از دستش كلافه خواهي شد.» گفتم، «او كه خيلي آدم مؤمني است. از طرفي خانواده‌اش در شهر نيستند، گناه دارد. تنهاست.» مريم حرفي نزد و او آمد. مدتي كه گذشت واقعاً از دستش كلافه شدم. لباس روي طناب پهن مي‌كرديم. اگر رد مي‌شديم و تنمان به آن مي‌خورد، بر مي‌داشت و دوباره آب مي‌كشيد. رك و پوست كنده هم به ما گفت كسي از اين منطقه رد نشود و يا من و مريم تمام روز در حال دوندگي و رسيدگي به مجروحين بوديم و گاهي شب‌ها از شدت‌ خستگي نمي‌توانستيم براي نماز شب بيدار شويم. او كه وضعيتش مثل ما نبود،‌ سرشب استراحت مي‌كرد و درست وقتي كه ما داشت خوابمان مي‌برد، مي‌آمد بالاي سر ما كه بلند شويد نماز شب بخوانيد. خلاصه اوضاع را براي ما به شكلي درآورد كه نمي‌توانستيم نفس بكشيم. تازه آن موقع بود كه فهميدم مريم چقدر حواسش جمع است. مي‌گفت، «از آن مسلمان‌هايي است كه ديگران را از دين بيزار مي‌كنند.» و درست مي‌گفت.


با قضيه شهادت او چگونه برخورد كرديد؟

من توي بيمارستان تهران فهميدم كه او شهيد شده، ولي مگر باورم مي‌شد؟ آمدم رفتم ماهشهر، اما طاقت نياوردم. گفتم مي‌روم آبادان و حتماً مريم را مي‌بينم. يك جور ناباوري عجيبي داشت داغونم مي‌كرد. وقتي رفتم پيش پدر و مادرش، خدا رحمت كند حاج لطيف را. گفت، «شهادت مهدي برايم خيلي سنگين بود، اما شهادت مريم كمرم را شكست. هيچ وقت خوش اخلاقي و خنده‌اش يادم نمي‌رود. با همه فرق داشت.» داغي كه رفتن مريم روي دل اعضاي خانواده گذاشت، خيلي سنگين بود. آدمي نبود كه كارهايش را با بوق و كرنا انجام بدهد. هر چه خودسازي مي‌كرد، دروني بود و نمي‌گذاشت كسي خبردار شود.

كارهايش را دقيق انجام مي‌داد؟

هر كاري را كه به عهده‌اش مي‌گذاشتي، خيالت راحت بود كه كامل و دقيق انجام مي‌دهد. اگر صبح‌ها قرار بود ساعت 7 سر كار بيايد، هفت و پنج دقيقه نمي‌شد. گاهي وسيله نبود كه ما برويم سراغ خانواده شهدا، مي‌گفت، «با هر وسيله‌اي كه شده بايد برويم، چون قول داده‌ايم».

قضيه شهادت مريم را با دقت شرح دهيد. شما به چه دليل به گلزار شهدا رفتيد؟

يكي از بچه‌هاي سپاه به اسم مرزوق ابراهيمي در جبهه زخمي شده بود و او را به بيمارستان امام (شركت نفت سابق) آوردند. دو شب هم در آنجا بود و بعد شهيد شد. بعد هم او را بردند سردخانه. خيلي از بچه‌هاي بسيج شهيد شده بودند. مرزوق عضو رسمي سپاه بود. من از طرف بسيج مأمور شدم به بنياد شهيد آبادان. موقع حصر آبادان بود و جنازه ابراهيمي را بچه‌ها دفن كرده بودند. به ماگفتند كه مادر او آمده و خيلي بي‌تابي مي‌كند و مي‌خواهد كه او را سر خاك پسرش ببريم. اينها اهل آبادان بودند، منتهي در دوره چنگ رفته بودند گناوه. آن خانم عرب زبان بود و من هم عربي مي‌دانم. قرار شد من با او صحبت كنم. زنگ زديم سپاه و ماشيني فرستادند و او را برداشتيم و سر خاك پسرش برديم. همه بوديم. مريم، خانم كريمي، و بچه‌هاي بسيج و سپاه. نزديك غروب بود كه برگشتيم. او يك شب پيش ما بود و خيلي بي‌تابي كرد. روز بعد بچه‌هاي سپاه وسيله‌اي جور كردند كه او را برگردانند بندر گناوه. قبل از اينكه برود گفت، «من نمي‌دانم تا چهلم مرزوق زنده مي‌مانم يا نه، ولي شما هر وقت گلزار شهدا رفتيد، سر خاك پسر من هم برويد و برايش فاتحه‌اي بخوانيد.» اين گذشت و چهلم مرزوق شد و مادرش نيامد. ما برنامه‌اي داشتيم كه هر ماه، براي شهداي همان ماه مراسم مي‌گرفتيم. مثلاً در سال 61، هر ماه براي شهداي 60 و 59 مراسمي مي‌گرفتيم. بچه‌ها خودشان حلوا و رنگينك درست مي‌كردند و همراه با گل مي‌برديم سر خاك شهدا. از آن موقع به بعد، مرزوق هم شد جزو كساني كه هميشه سر خاكش مي‌رفتيم. بعدها فهميديم كه آن خانم پشت موتور دامادش نشسته بوده كه خودش را به مراسم چهلم پسرش برساند كه تصادف مي‌كند و مي‌ميرد. با شنيدن اين خبر، سفارش كه مادر مرزوق كرده بود، برايمان خيلي مشخص‌تر شده بود. بنياد نزديك گلزار شهدا بود و ما هميشه از آنجا مي‌رفتيم. تا سال 63 شد. سالگرد مرزوق سيزده مرداد بود. رفتيم خانه و ناهاري خورديم كه بعد برويم سر خاك. بعد از خوردن ناهار رفتيم خانه خانم بندري كه نوحه‌خوان بنياد بود و از او خواستيم همراه ما بيايد كه گفت كار دارد و نمي‌تواند. رنگينك درست كرده بود كه همان جا خورديم و فاتحه خوانديم و گياه خوشبويي به اسم «مورد» هم اينجا هست كه با خودمان برديم كه سر خاك مرزوق بگذاريم. بالاخره من و مريم و فرشته اويسي راه افتاديم كه برويم. توي شهر وسيله‌اي پيدا نمي‌شد و ما اغلب با ماشين‌هاي ارتشي اين طرف و آن طرف مي‌رفتيم. شهر چند ماهي بود كه كمي آرام شده بود، چون فاو را گرفته بودند و استثنائاً يك ماشين پيدا شد. پرسيديم، «ما را مي‌بري گلزار شهدا؟» گفت، «نه! ولي مسيرم خيابان 15 است كه نزديك گلزار است.» البته خيلي هم نزديك نبود، ولي در همان مسير بود. ما رفتيم و او پنج ريال اضافه مي‌خواست. فرشته با او بحث كرد كه، «چرا اضافه مي‌گيري؟» راننده گفت، «توي چنين وضعيتي تو سر پنج ريال بحث مي‌كني؟» و گاز داد و رفت. بچه‌ها ما در آن منطقه، خط آتش درست كرده بودند، يعني توپ 106 را روي جيپي گذاشته بودند، يك جا را مي‌زدند، بعد حركت مي‌كردند و مي‌رفتند جاي ديگر و شليك مي‌كردند. در واقع يك توپ سيار بود. عراقي‌ها همان جايي را كه از آنجا شليك شده بود، نشانه مي‌گرفتند. قبل از آمدن ما، توپ 106 آمده بود آنجا و عراق را گلوله‌باران كرده و بعد هم رفته بود. ما كه آنجا رسيديم، عراق شروع به گلوله‌باران منطقه كرد. احدي آنجا نبود، نه ماشين نه انسان. از آن طرف خيابان رفتيم طرف ديگر. نزديك دانشكده نفت به يك جور ديوار فلزي كه به آن مي‌گويند پليت، رسيديم مريم داشت با فرشته بحث مي‌كرد كه، «آدم به خاطر پنج ريال با يك مرد نامحرم بحث مي‌كند؟ تو خجالت نمي‌كشي؟» من از ترسم شروع كردم به آيت‌الكرسي خواندن. اوايل خواندنم بود كه يك مرتبه صداي مهيبي آمد و همه جا سياه شد. شايد خمپاره هفت هشت متري ما به زمين خورده بود و چون نزديك بوديم، موجش خيلي زياد بود، ولي خيلي تركش خورديم. اگر دورتر بوديم حتماً تركش بيشتري مي‌خورديم. آنجا انگار زير خمپاره بوديم. كنار پاي ما يك جوي آب بود كه خشك شده و پر از خار و خاشاك بود. ديدم فرشته دست گذاشته به كمرش و مريم هم خم شده. همه اطراف ما دود سياه بود. مرتباً و به فاصله هر دو دقيقه يك بار صداي انفجاري را مي‌شنيديم. آنها داشتند دنبال توپ 106 مي‌گشتند. من كه ديدم وضع اين طور است، مريم و فرشته را هل دادم داخل جوي آب و خودم هم رفتم پايين. ابداً متوجه نبودم كه خودم زخمي شده‌ام و دردي را هم احساس نمي‌كردم. سر مريم نزديك پاي من بود. من دستم را زدم زير پيشاني او سرش را بالا كردم و ديدم چشم‌هايش رو به بالا هستند و دارد ناله مي‌كند.معلوم نبود كه حرف مي‌زند يا ناله مي‌كند. هي پشت سر هم مي‌گفتم، «مريم! طوريت شده؟» او جواب نمي‌داد و فقط به خار و خاشاك چنگ مي‌زد. موج انفجار، فرشته را گرفته بود و نفسش بالا نمي‌آمد. به او گفتم، «شما اينجا باشيد تا من بروم و وسيله‌اي را گير بياورم.» مي‌دانستم كه در نزديكي دانشكده پاسگاهي هست. اصلاً حال خودم را نمي‌فهميدم. فرشته با من حرف زده بود و مي‌دانستم زنده است، اما مريم حرف نمي‌زد و من حس مي‌كردم حالش خيلي بد است. به زور از جوي آب آمدم بيرون و شروع كردم به دويدن و به سربازي رسيدم كه نوك شست پايش زخمي شده بود و از ترس دمپايي‌اش را انداخته بود و داشت مي‌دويد. به محض اينكه چشمش به من افتاد، فكر كرد آمده‌ام كمكش كنم و دلگرم شده بود. من خودم مي‌دانستم زخمي شده‌ام. زير مانتويم يك لباس آبي را كه مال مريم بود، پوشيده بودم. به آن سرباز گفتم، «دوستانم مجروح شده‌اند. دارم مي‌روم وسيله‌اي گير بياورمنگاهي به من كرد و گفت، «شما كه خودت هم مجروح شده‌اي.» نگاهي به لباسم انداختم و ديدم سرتاپا پر از خون است. احساس كرده بودم كه تنم يخ كرده است، ولي فكر مي‌كردم باد سرد به تنم خورده، چون تا آن موقع هيچ وقت زخمي نشده بودم كه بدانم وضعيت يك زخمي چه طور است. انگشتانم را از زخم شكمم عبور دادم و ديدم دارد به دنده‌هايم مي‌خورد. تازه اينجا بود كه ترسيدم. دستم را محكم روي زخم گذاشتم كه جلوي خونريزي را بگيرم. اگر آن سرباز به من نمي‌گفت كه زخمي شده‌ام، باز هم مي‌دويدم و احساس ضعف نمي‌كردم. خلاصه ديدم كه يك ماشين دارد عبور مي‌كند كه پشت آن قابلمه‌هاي غذا بود. مي‌خواستند بروند غذا بگيرند و ببرند پادگان. من در ماشين را محكم چسبيدم كه آنها فرار نكنند. راننده مي‌گفت، «برو بنشين پشت»، ولي من مي‌ترسيدم دستم را كه بردارم، بروند و يا فقط مرا ببرند. هي داد مي‌زدم، «فرشته... مريم». بعد از اينكه فهميدم خودم هم به شدت زخمي شده‌ام، شوكه شده و دستم را محكم گرفته بودم جلوي ماشين و نمي‌گذاشتم برود. آنها نه مي‌توانستند مرا رها كنند و بروند و نه مي‌توانستند مرا سوار كنند. مي‌ترسيدم همين كه سوار بشوم، گاز بدهد و برود. خلاصه آنها را به زور آوردم بالاي سر فرشته و مريم و ديدم آن سربازي كه قبلاً‌ ديده بودم، نزديكي آنجاست. حالا ديگر ضعف كرده بودم و بريده بريده حرف مي‌زدم. پشت سر هم سر فرشته بيچاره داد مي زدم كه، «مگر نمي‌بيني حال مريم بد است؟ چرا سرش را نمي‌گذاري روي زانويت؟» باورم نمي‌شد كه مريم دارد شهيد مي‌شود. احساس مي‌كردم اين منم كه دارم شهيد مي‌شوم. به هر حال فرشته آمد بيرون و رفت نشست جلو. آن سرباز اشاره كرد به مريم و به من گفت، «بيا برويم. اين شهيد شده.» با همان نفس بريده گفتم، «اين چه حرفي است كه مي‌زني؟ او زنده است. مگر نمي‌بيني كه دستش دارد تكان مي‌خورد؟» به آن سرباز گفتم، «تو كه حالت بهتر است، برو حجاب مريم را درست كن.» خيلي‌ها توي آبادان حجاب داشتند، ولي حجاب مريم تك بود. من متحير مانده بودم كه چطور مقنعه او عقب رفته است. اصلاً حال خودم را نمي‌فهميدم. آن سرباز مقنعه مريم را درست كرد و بدنش را بلند كرد و او را پشت وانت گذاشت. من ديگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم و پشت وانت نشستم. مريم به شكم خوابيده و پاهايش را جمع كرده بود. هم از ترس، هم از خونريزي و هم از وحشت اينكه مشكلي اساسي برايش پيش آمده باشد، تقريباً از حال رفتم. دست مريم روي پايم بود و چشم‌هايش نيمه باز بودند. يك انگشتر عقيق هم به دستش بود. مريم براي يك لحظه پاي مرا فشار داد و بعد من بي هوش شدم. بالاخره رسيديم بيمارستان و آنجا آمدند كه مريم را ببرند. پزشك آمد و گفت كه او تمام كرده، ولي من ديگر نمي‌فهميدم چه مي‌گويم. فقط فرياد مي‌زدم، «زنده است. زنده استقبلاً اكثر پرستارها رامي‌شناختم، ولي آن موقع هيچ كدامشان را نشناختم. خيلي عجيب بود كه همه شماره تلفن‌هاي خواهر و برادرهاي مريم و شماره تلفن همسايه‌هاي مادر و پدرم در ماهشهر يادم بود. روز بعد مرا بردند اهواز و بعد هم بردند تهران. بالاخره هم در تهران به من گفتند كه مريم شهيد شده.

مجروحيت شما چه بود؟

طحالم را بيرون آوردند، كبدم صدمه خورده بود و دو تا دنده من هم خرد شده بود. الان هم سه تا تركش توي بدنم دارم كه گاهي اذيتم مي‌كند و كمرم را نمي‌توانم خم كنم.

سال‌ها از رفتن مريم گذشته است. اگر بخواهيد او را در يكي دو جمله توصيف كنيد، چه مي‌گوييد؟
مريم استثنايي نبود، ولي خيلي خود ساخته بود. حقش بود كه برود، چون اگر مي‌ماند، نمي‌توانست وضعيت فعلي را تحمل كند. حتي سلام كردن مريم با همه فرق داشت. نفرتش از غيبت، محبت خالصانه‌اش به ديگران، هيچ چيز براي خود نخواستن، دلبستگي به دنيا نداشتن و خلاصه اخلاقي شاخص بود. بچه‌هاي خواهرش آن موقع كوچك بودند. در آن شرايط دشوار سعي مي‌كرد هر طور شده يك چيزي ولو كوچك، براي آنها تهيه كند و هديه ببرد و دل آنها را شاد كند. به روستاها كه مي‌رفتيم، بچه‌ها به او مي‌گفتند خاله مريم. حتي اگر پول نداشت، از من مي‌گرفت و زير بالش بچه‌هاي خانواده‌هاي فقير مي‌گذاشت. بازار كه مي‌رفتيم هديه‌هاي كوچك مي‌گرفت كه وقتي مي‌رويم به روستاها، دل بچه‌ها را شاد كند.

تأثير شهادت مريم در همسن و سال‌هاي خودش و جوانان حالا چگونه است؟

اگر حالا با شيوه‌هاي هنرمندانه، مريم و امثال او را به جوانان و نوجوانان خودمان بشناسانيم، واقعاً تحت تأثير قرار مي‌گيرند، منتهي ما غفلت مي‌كنيم. شيوه‌هايمان درست نيستند و بچه‌ها را فراري مي‌دهيم. تصويري كه ما از شهدا براي بچه‌هايمان مي‌سازيم، تصاوير درستي نيستند. جنگ را درست روايت نمي‌كنيم.

بخشي از تقصير اين قضايا متوجه شماست كه همه چيز را با اين دقت به ياد داريد و نقل نمي‌كنيد. آيا وقتش نشده كه خاطراتتان را بنويسيد؟

تا به حال كه فرصت نكرده‌ام. انشاءالله بعد از اين.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27

 

عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 1188
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی

گفتگو با علي فرهانیان

 

درآمد

 

با وجود سن كم، در دفاع از شهر و زادگاهش در كنار ديگر رزمندگان مي جنگيد و از محبت‌هاي خواهر شهيدش كه در بيمارستان كار مي‌كرد، بهره‌مند بود. حضور مريم فرهانیان و ديگر زنان شجاعي كه در شرايط دشوار آبادان تاب مي‌آوردند، روحيه رزمندگان و شور و غيرت آنان را تقويت مي‌كرد. در اين گفت‌وگو از اين دلاوري‌ها سخن رفته است.

 

تفاوت سني شما و خواهرتان چقدر بود؟ از دوران جنگ چه خاطراتي داريد؟

 

مريم متولد سال 42 بود، من سال متولد 45. موقعي كه خانواده در اثر جنگ به اميديه رفت، من و مريم زودتر از همه به آبادان برگشتيم. من پاسدار كميته بودم و در آبادان خدمت مي‌كردم و بيشتر هم در مرز آبي بودم. آبادان حدود هفتاد هشتاد كيلومتر مرز آبي دارد. مريم وقتي آمد، ابتدا در امداد جبهه بود، بعد جذب بسيج شد و با دوستانش در بيمارستان شركت نفت مستقر شدند. بيمارستان خيلي به آب نزديك بود و از آن طرف با يك اسلحه سبك هم مي‌شد به آن شليك كرد، كمااينكه تمام ايرانيت‌هاي اطراف بيمارستان سوراخ سوراخ شده بودند و بسياري از افرادي هم كه در امداد كمك مي‌كردند، درآنجا زخمي مي‌شدند. من دائماً به مريم سر مي‌زدم. يادم هست كه مريم و دوستانش آنجا بودند حقوق نمي‌گرفتند. در اواخر 61 آنها جذب بنياد شدند، آقاي حجازي كمك هزينه‌اي را برايشان در نظر گرفت و مجبورشان كرد كه آن را بگيرند. مريم و دوستانش تصميم داشتند بسيار خالصانه خدمت كنند و چيزي نگيرند. شهر محاصره بود و امكاناتي هم در اختيارمان نبود. يادم هست كه خود من چيزي حدود 1800 يا 2200 حقوق مي‌گرفتم. اين را مي‌دادم به مريم و بين خود و دوستانش تقسيم مي‌كرد كه همان 300، 400 تومان هم پول بدي نبود و مي‌شد مايحتاج اوليه را با آن خريد.

 

از ويژگي‌هاي اخلاقي خواهر و برادر شهيدتان بگوييد.

 

افكار همه ما از قبل از انقلاب تحت تأثير مهدي بود، چون از همان زمان در گروه‌هاي خاصي در آبادان فعاليت مي‌كرد. يك عده بچه مذهبي بودند كه از سه چهار سال قبل از انقلاب به قم و حوزه علميه تردد داشتند. انقلاب كه شد، مهدي از مؤسسين سپاه آبادان بود. آباان هم طبيعتي داشت كه سپاهش خيلي جاندار بود و هميشه آنجا را با سپاه بقيه شهرها قياس مي‌كردند. مؤسسين آن دانشجويان دانشكده نفت آبادان بودند. همه ما به نحوي متأثير از مهدي بوديم. خيلي به ما كمك كرد. در يك مقطعي كتاب‌هاي شهيد مطهري را داد به ما خوانديم. كلاس برايمان مي‌گذاشت، با ما صحبت مي‌كرد و با اينكه خيلي مشغله داشت، اما به خواهر و برادرها خيلي توجه مي‌كرد. ما را به بسيج برد و آموزش اسلحه داد. شخصيت مريم بيش از همه از مهدي متأثر بود. عراق كه حمله كرد، مهدي جزو اولين گروه‌هايي بود كه براي دفاع از شهر رفت و عراق كه تصميم داشت يك روزه همه جا را بگيرد، حدود 13 ماه پشت دروازه‌هاي شهر معطل ماند و اين نبود جز به خاطر فداكاري‌هاي بچه‌هاي سپاه و نيروهاي مردمي كه به كمك آنها رفتند. جنگ كه شد مردم واقعاً با مقوله خيلي جديدي روبرو شدند. اصلاً نمي‌دانستيم جنگ يعني چه. مردم قبلاً فقط با مرگ‌هاي عادي سر و كار داشتند. هيچ‌كس نمي‌دانست چطور بايد با اسلحه كار كند. فقط روي كساني كه دوره سربازي را گذرانده بودند مي‌شد حساب كرد كه همه آنها هم در شهر نماندند. اين كه وضعيت مردها بود. حالا حسابش را بكنيد كه وقت نوبت به زن‌ها مي‌رسيد، چقدر نگراني و اضطراب وجود داشت. ماندن آن‌ها در شهر، موضوعي كاملاً محال و مسئله‌اي حل نشدني بود و همه قاطعانه مي‌گفتند كه زن‌ها بايد از شهر بيرون بروند، چون معلوم نبود كه اگر عراقي‌ها شهر را اشغال مي‌كردند، چه وضعيتي پيش مي‌آمد. حتي به اين‌ نتيجه رسيده بوديم كه اگر هيچ چاره‌اي باقي نماند و زن‌ها در معرض آسيب‌ عراقي‌ها قرار گرفتند، خودمان آنها را از بين ببريم. در چنين جو سنگيني، عده بسيار كمي از زن‌ها در مساجد شروع به آشپزي و رسيدگي به لباس و وضعيت رزمنده‌ها كردند. مريم و دوستانش هم در امداد شروع به كار كردند و حضور آنها موجب تقويت روحيه رزمندگان و تقويت شور و غيرت مردان شد. پرستاران بيمارستان هم بودند، اما چون شايد وظيفه آنها مراقبت از بيماران و مجروحين بود، كارشان به اندازه افراد داوطلبي كه بدون كوچكترين چشمداشت مادي مانده بودند، جلوه نمي‌كرد، درست مثل تفاوت جنگيدن يك بسيجي با يك فرد ارتشي كه وظيفه‌اش اين است. به همين دليل زنان به عنوان عناصر تأثيرگذار مطرح شدند و ديگر نگاه سابق در مورد آنها از بين رفت. به اعتقاد من به اين بعد رواني حضور زنان در جنگ كه بسيار هم مهم است، كمتر توجه شده است.

 

چه اتفاقي افتاد كه زن‌ها اين قدر دل و جرئت پيدا كردند؟

 

به اعتقاد من از دوره انقلاب و راه‌پيمايي‌ها و تظاهرات، اين روحيه به تدريج ايجاد شد. در عين حال در خانواده‌هاي مذهبي هم مسئله جهاد و شهادت و دفاع از انقلاب و ارزش‌هاي آن از سال‌ها پيش مطرح بود. الان دو سال است كه من و خانواده‌ام به تهران آمده‌ايم. گاهي اوقات با دوستان آن دوران صحبت مي‌كنيم كه اگر تابستان‌ها در آبادان، دو دقيقه برق قطع شود، نمي‌شود آن گرما را تاب آورد، ولي ما در همان گرما، زمين را مي‌كنديم و دو سه متر هم پايين مي‌رفتيم و با بي‌آبي و هزار جور مسئله هم دست به گريبان بوديم و باز احساس رضايت و شادماني داشتيم. اگر كمك خدا نبود، انسان نمي‌توانست آن وضعيت را تحمل كند. شهر آبادان در محاصره بود و آذوقه از طريق آب به دست ما مي‌رسيد كه اغلب مرطوب و كپك زده بود، با اين همه، همگي حال خوبي داشتيم. زن‌ها واقعاً خيلي زحمت كشيدند. كار در آن شرايط طاقت‌فرسا بود. يادم نمي‌آيد كه به ديدن مريم رفته و همه آنها را در حال حركت و جنب و جوش نديده باشم. يك اتاق 306 داشتند كه محل خوابشان بود و در آنجا استقرار داشتند. اين اتاق با اورژانس فاصله داشت. مرجوح كه مي‌آوردند، اينها اين فاصله را با سرعت طي مي‌كردند و خود را به مجروحان مي‌رساندند. يك جور رقابتي هم بين آنها بود. يك روز داشتم مي‌رفتم به اين اتاق 306 كه ديدم مريم روي سكويي نشسته و دارد با سوزني تاول‌هاي پايش را مي‌تركاند. از دور ايستادم تأمل كردم و مريم متوجه من نشد. او به محض اين كه متوجه شد من دارم او را مي‌بينم، پاهايش را پنهان كرد. رفتم جلو و قسمش دادم كه مشكلت چيست؟ گفت، «مدتي است كه استراحت نكرده‌ام و پاهايم تاول زده‌اند.» خود من كه پاهايم غالباً توي پوتين بود، اين طور پاهايم تاول نمي‌زود. معلوم شد كه او مدت‌هاست سرپا ايستاده و دويده كه به مجروحين رسيدگي كند و به خاطر تقيدي كه داشت، يك لحظه هم استراحت نكرده بود. وضعيت مريم و دوستانش اينگونه بود و براي خدمات‌رساني واقعاً سر از پا نمي‌شناختند و كاملاً از نيروهاي رسمي متمايز بودند. مريم خيلي به خواندن نماز اول وقت مقيد بود و بين خواهرها الگو بود. خيلي مطالعه داشت. كتاب‌هاي شهيد مطهري را ما بعدها متوجه مطالبشان مي‌شديم، ولي او از همان اوايل، در كنار برادر شهيدمان مهدي، آنها را مي‌خواند و مي‌فهميد. خيلي با دقت كتاب مي‌خواند و يادداشت بر مي‌داشت و يادم هست با مداد، مطالب مهم را علامتگذاري مي‌كرد. در واقع سير مطالعاتي مهدي را ادامه مي‌داد. خيلي هم كم مي‌خوابيد.

 

 

پر جنب و جوش بود يا آرام؟

 

در محيط خانواده آرام بود، اما در محيط كار خيلي تلاش داشت و احساس خستگي نمي‌كرد. خيلي مهربان بود. كساني كه مجروح مي‌شوند و خونريزي مي‌كنند، نبايد به آنها آب داد. اين چيزها براي ما كه در انتقال مجروحين فعاليت مي‌‌كرديم، خيلي عادي شده بود، اما مريم و دوستانش تاب نمي‌آوردند و وقتي مجروحين از تشنگي مي‌ناليدند، پارچه‌اي را نمدار مي‌كردند و روي لب‌هاي آنها مي‌گذاشتند و از تشنگي آنها پريشان مي‌شدند و سعي داشتند هر جور هست كمكشان كنند.

 

خبر شهادت مريم را چگونه شنيديد؟

 

آن روزها راديو زير نظر وزارت نفت بود و هنوز صدا و سيمايي نشده بود. حراست راديو به عهده كميته بود. ما پاسداران راديو در خانه‌اي شركتي در نزديكي راديو مستقر شده بوديم. ما تلفن نداشتيم. يك تلفن در ساختمان راديو بود كه اگر كسي با ما كار داشت، صدايمان مي‌زدند، مي‌رفتيم آنجا. يكي از بچه‌هاي كميته اهواز با ما بود، آمد و به من گفت كه تلفن با تو كار دارد. در مقطعي كه مريم شهيد شد، از خانواده، فقط من و شوهر سميره كه در نيروي دريايي خدمت مي‌كرد، در آبادان بوديم. شوهر خواهرم، سميره، قبل از اينكه من گوشي را بگيرم. به آن پاسدار كميته اهواز گفته بود كه خواهر فلاني شهيد شده. او پشت تلفن به من گفت، «بلند شو بيا كه مسئله مهمي پيش آمده» ولي باز هم اصل موضوع را نگفت. البته موقعي كه مي‌خواستم راه بيفتم، آن پاسدار كميته اهواز به من گفت چه پيش آمده. همان طور كه گفتم ماندن زن‌ها در آبادان و به خصوص شهيد شدنشان خيلي عادي نبود. مخصوصاً نوع فعاليت‌هاي مريم و دوستانش، آنها را خيلي متمايز كرده بود، جوري كه وقتي مريم شهيد شد، با اينكه شهر جنگي بود و افراد خيلي زيادي در شهر نمانده بودند، اما هر كسي كه خبر را شنيد، براي تشييع جنازه آمد و تشييع جنازه بسيار با شكوهي شد. مخصوصاً اينكه مهدي را هم مي‌شناختند كه از بنيانگذاران سپاه آبادان بود. خود مريم هم بين خانواده‌هاي شهدا محبوبيت خيلي زيادي داشت. با حوصله و صبر زيادي به اينها سر مي‌زد و رسيدگي مي‌كرد. گاهي هم حرص مي‌خورد كه بعضي از آنها اعتقادات عاميانه‌اي داشتند. خيلي تلاش داشت كه درك اينها را از شهادت فرزندانشان بالا ببرد. اينها اغلبشان وقتي خبر شهادت مريم را شنيدند، باورش خيلي برايشان سخت بود.

 

نحوه شهادتش چگونه بود؟

 

در آن شرايط در آبادان وسيله پيدا نمي‌شد. اين خواهرها با ماشين‌هاي ارتشي و وانت و هر چه دستشان مي‌رسيد، خودشان را به محل خدمتشان مي‌رساندند. مادر يكي از شهدا به اسم مرزوق ابراهيمي به مريم و دوستانش سفارش كرده بود كه حتماً در سال پسرش، سري به گلزار شهدا بزنند و فاتحه‌اي براي او بخوانند. آن روز هم مريم و خواهر سامري و خواهر اويسي با هزار زحمت سعي مي‌كنند خودشان را به گلزار شهدا برسانند كه زير آتش خمپاره قرار مي‌گيرند. اين دو نفر مجروح مي‌شوند و مريم شهيد مي‌شود. يادم هست قبل از اينكه راه بيفتند به من گفتند برايمان ميوه بخر. آن روزها هم كه ميوه پيدا نمي‌شد. من رفتم بازار و بر حسب اتفاق در بازار احمد آباد، هلوي بسيار خوشرنگ و خوش‌طعمي ديدم. دو كيلويي خريدم و بردم واحد فرهنگي و دادم به اينها كه آن را شستند و هر كس كه خورد تعجب كرد كه در آن شرايط چه ميوه تازه و خوش‌طعمي پيدا شده. يادم هست كه مريم گفت، «برادر،‌ ميوه بهشتي خريدي؟» بعد هم كه مي‌روند و ماجرايش را دوستان مريم حتماً مفصل تعريف كرده‌اند.

 

به نظر شما چه چيزي باعث باشد كه امثال برادر و خواهر شما اين جور به بلوغ برسند و پخته شوند؟

 

اولاً خواست خود انسان است. ما و امثال ما وقت زيادي را از دست داده‌ايم. ما هم مثل آنها در فضاي معنوي قرار گرفتيم، ولي هيچ كدام مثل آنها نشديم، چرا؟ چون وقتمان را تلف مي‌كرديم و حواسمان درست جمع نبود. خيلي از اين بچه‌ها، حتي يك لحظه فرصتشان را از دست نمي‌دادند. اينها توجه بيشتري به شرايط و اوضاع داشتند. يكي خواست و زحمات خودشان بود، خودسازي كردند، نفس‌كشي كردند، به عبادتشان رسيدند، براي رضاي خدا و بدون كوچك‌ترين چشمداشتي خدمت كردند، يكي هم شرايط بود. فاني بودند دنيا را ما بارها به چشم خود ديديم.

 

تأثير محيط خانوادگي چقدر است؟

 

محيط پاك خانواده خيلي شرط است. نان حلال و تقيد پدر و مادر به مسائل ديني خيلي اثر دارد. پدرم كه خدا رحمتش كند، آدم مذهبي بسيار مقيدي بود كه سواد ديني‌اش خيلي بالا بود. پدرم نسبت به بسيار از مسائل، حساس بود. مثلاً ده ماه از انقلاب گذشته بود و ما هنوز تلويزيون نداشتيم و بعد با صحبت‌هايي كه مهدي و دوستانش با پدرم كردند و به او اطمينان خاطر دادند كه مطالب منحرف‌كننده پخش نمي‌كند، پدرم راضي شد تلويزيون بخرد. پدرم ابداً زير بار نمي‌رفت كه فرزندانش ذره‌اي بخواهند كارهايي را بكنند كه بعضي از نوجوان‌هاي آباداني مي‌كردند، مثلا روي حجاب دخترها خيلي حساس بود، در حالي كه در آبادان حجاب به آن صورت متداول نبود و محيطي خيلي آزاد بود. پدرم هرگز از يكي از خدماتي كه شركت نفت به كارمندانش داد، استفاده نكرد. ايشان 39 سال كارمند شركت نفت بود.

 

نفرت مريم از غيبت از كجا ريشه مي‌گرفت؟

 

از همان تقيد پدرم. او كاملاً با قرآن مأنوس بود و تا جايي كه توان داشت. احكام ديني را اجرا مي‌‌كرد. جنگ هم كه شرايط را به گونه‌اي ساخت كه ناگهان آدم‌ها متحول شدند. يكي از بركات انقلاب اين بود كه خيلي‌ها را متحول كرد. مريم و مهدي هم حاصل يك فضاي پاك و ساده خانوادگي و بركات جنگ و انقلاب بودند.

 

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27

 

عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 842
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی

  مدتی است که در اینترنت، گروهی این امر باطل را نشر می دهند که روزی کسی از کوروش پرسید که چرا زنان شما حجاب ندارند و کورش بزرگ پاسخ داد که حجاب زنان ما، پلک مردان ماست!

چند نکته:

1.در هیچیک از اسناد تاریخی نیامده است که بین کوروش و دیگران چنین سخنانی ردّ و بدل شده باشد.


2.طبق شواهدی که از عصر هخامنشیان به دست آمده است، مشخص می شود که پارسیان نیز زنانشان را در معرض دیدِ دیگران قرار نمی دادند. تا جایی که در تخت جمشید و سایر آثار به جا مانده از عصر هخامنشی و احتمالاً تمام دوران ایران باستان، هیچ نگاره و تصویری از زن دیده نمی شود. همچنین در گزارشهای تاریخی می خوانیم که زمانی که مردی می خواست از یونان به ایران پناهنده شود، به او گفتند که پارسیها زنانشان را می پوشانند و نمی گذارند کسی آنها را ببنید. آن مرد نیز با تظاهر به زن بودن، به ایران آمد و کسی او را ندید.


3.این سخن را مردان هیز ساخته اند تا بتوانند به چشمچرانی خویش برسند. آیا زنی که حجاب ندارد، مردان طرفدار این شعارها به او نگاه نمی کنند؟ آیا در فرهنگ غربی که اینها طرفدارش هستند، مردان به زنان عریان نگاه نمی کنند و اگر به زن بی حجابی رسیدند، چشمشان را می بندند؟



دختر ایرونی، داف نیست ولی زیباست.




عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 999
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی



گفتگو با فاطمه فرهانیان

درآمد

بيش از همه خواهرها و برادرها با مريم مانوس بوده و پس از شهادت وي، نهايت تلاش را براي شناساندن شخصيت او و ديگر شهدا، به ويژه به نسلي جوان انجام داده است. او معتقد است كه ارج نهادن به شهدا جز در پيروي از انديشه و عمل آنان معنا ندارد و اگر در شرايط اجتماعي خود دچار نقصان‌هائي شده‌ايم به اين سبب است كه معناي حقيقي ايثار و شهادت را از ياد برده‌ايم و به انجام تشريفاتي بي محتوا به عنوان بزرگداشت شهدا اكتفا كرده‌ايم.

ترجيح مي‌دهيد در مورد خواهر شهيدتان از كدام مقطع شروع كنيم؟

ابتدا ترجيح مي‌دهم درباره شهادت و شهيد صحبت كنم. احساس من اين است كه يكي از مهم‌ترين اهداف ما براي يادآوري ياد و نام شهيدان اين است كه آنها را به خصوص به نسل جوان بشناسانيم. ما اگر بخواهيم حتي خيلي سطحي هم به مسئله شهادت نگاه كنيم، مي‌گويم شهادت گواهي دادن به حقيقتي است كه غيب شده و شهداي ما، آن را چه در انقلاب و چه در زمان جنگ،‌نه با زبان كه با خون خود اثبات كرده‌اند. هر چند اين انتقادي كه مي‌خواهم مطرح كنم ممكن است ظاهراً و از نظر كميت كم باشد، ولي از لحاظ كيفيت، آثار بسيار زيادي دارد و آن هم اين است كه مسئله شهيد و شهادت را به گونه‌اي طرح كنيم كه براي جوانان، قابل درك نباشد و داراي ويژگي‌هاي بارزي بوده‌اند، ولي در حال حاضر، براي ما قابل دسترسي و الگوبرداري نيستند. اين شيوه، بسيار خطرناك است، دليلش هم اين است كه وقتي جنگ تمام شد. خيلي‌ها تصور كردند كه شهادت هم تمام شده است. من خودم 8 سال در دوران جنگ به فعاليت‌هايي اشتغال داشته‌ام و مي‌دانم كه اين تصور، درست نيست. شهدا كساني بودند كه در كنار من و شما زندگي مي‌كردند و اگر چه اوج گرفتند و به جايگاهي كه دلخواهشان بود رسيدند، اما از كجا اوج گرفتند؟ از همين جا. آنها بين ما بوند. يكي از شيوه‌هاي اشتباهي كه وجود دارد اين است كه به محض اينكه بخواهيم درباره شهيدي صحبت كنيم، بنشينيم و گريه زاري راه بيندازيم، در حالي كه چنين شيوه‌اي به هنگام معرفي شهدا به جوانان، نتيجه عكس مي‌دهد. ما بايد به دنبال راه شهيد، فكر شهيد و رفتار شهيد در مقطعي كه زندگي مي‌كرده، باشيم و ببينيم در آن چند سالي كه از خدا عمر گرفته، دنبال چه بوده؟ راهش چه بوده؟ منش و اخلاقش چه بوده؟ با چه كساني مراوده مي‌كرده؟ سبك و سياق او چگونه بوده؟ ظاهرش چه طور بوده؟ رفتارش چه بوده؟ وقتي اينها را خوب فهميديم و توضيح داديم و فهمانديم، بعد مي‌توانيم بگوييم كه شهيد با اتخاذ شيوه‌هاي خاصي به آن مقام و مرتبت رسيده است.

در همين راستا، از خواهر شهيدتان بگوييد.

مريم داراي نفس مطمئنه بود. او اولاً بسيار اهل مطالعه و تفكر بود. مريم از قبل از جنگ با برادر شهيدمان، مهدي، يك ارتباط عاطفي و فرهنگي خاصي داشت. در خانواده ما اولين كساني كه در مسير مبارزه افتاد، برادرمان مهدي بود. ارتباط مريم چه قبل از شهادت مهدي و چه بعد از آن، با او بسيار قوي بود و پس از شهادت مهدي، حتي اين ارتباط قوي‌تر هم شد، به طوري كه مريم نامه‌هاي متعددي را خطاب به مهدي نوشته است. نكته‌اي كه مي‌خواهم متذكر شوم اين است كه اگر ما مي‌خواهيم با شهدا ارتباط برقرار كنيم، بايد ببينيم فكر و منش و رفتارشان چگونه بوده و آنها را سرمشق قرار بدهيم. ارتباط مريم با مهدي بسيار قوي بود و در آن نامه‌ها، لحن مريم طوري است، انگار كه مهدي در مقابل او نشسته است. بسيار راحت و صميمي حرف را مي‌زند. در يكي از نامه‌هايش مي‌نويسد، «مهدي! يادم هست برايم تعريف كردي كه اولين بار با خواندن مطلبي از دكتر شريعتي، تلنگري به ذهن تو زده شد و پس از آن شروع كردي به جستجو براي پيدا كردن راه‌هاي مبارزه. در جلسات و سخنراني‌هاي شركت كردي و بعد به انقلاب وصل شدي.» در اين نامه انگار كه مسير تحول مهدي را براي خودش يادآوري مي‌كند. از همين جا پيداست كه اين ارتباط چقدر قوي است. سپس از صحبت‌هايي كه با هم داشتند، صحبت مي‌كند و مي‌گويد كه مهدي به او گفته بود كتاب معاد شهيد مطهري را بخواند. يكي از شاخصه‌هاي بسيار مهمي كه مريم داشت اين بود كه هيچ وقت ارتباطش را با انديشه مهدي قطع نكرد، يعني از لحاظ فكري ارتباطش را با او حفظ كرد و تاجايي كه توانست اوج بگيرد. در بسياري از نامه‌هايش به مهدي مي‌نويسد كه، «لياقت شهادت را ندارم. دلم مي‌خواهد توي خواب بيايي و از آنجا برايم بگويي. مهدي جان! از خدا مي‌خواهم صداقتي مانند شهيدان به من عطا كند.» مريم از روح مهدي كمك مي‌گيرد، چون يقين دارد كه او به مقام اعلايي رسيده و در واقع درخواست‌هايي را هم كه از خدا دارد، با مهدي مطرح مي‌كند. مريم چنين مسيري را براي خودش انتخاب كرده بود. گاهي كه براي بچه‌ها سخنراني مي‌كنم، مي‌گويم، «من در كنار مريم بودم، اما خواب بودم. اين مريم بود كه بيدار و هوشيار بود. ما با هم زندگي مي‌كرديم، مي‌خورديم، مي‌خوابيديم، ولي ما خواب بوديم. در آن شرايط دشوار جنگ كه درباره‌اش صدها كتاب مي‌شود نوشت، مريم توانست چنان وجود خود را غربال كند و هر چه آنچه ناخالصي است، دور بريزد كه رسيدن به نفس مطمئنه برايش ميسر شد.» به نظر من اين ارتباط بود كه مريم را ساخت.

گفتيد كه مريم در عين خودسازي براي رسيدن به شأن شهادت، يك زندگي عادي را مي‌گذراند. اين زندگي عادي چگونه بود؟

اولاً مريم از نظر ظاهر بسيار آراسته و مرتب بود. بسيار مقيد بود كه لباسش ذره‌اي لك يا چروك نداشته باشد. ما در مقطعي در بيمارستان‌هاي آبادان كار مي‌كرديم كه نه آب داشتيم و نه برق. بيمارستان پر از مجروح بود و خمپاره و بمب بر سرمان مي‌باريد و شب‌ها با فانوس اين طرف و آن طرف مي‌رفتيم. وضعيتي بود كه حتي بيان آن هم سخت است چه رسد به زندگي و كار كردن در آن شرايط. درچنين وضعيتي مقنعه‌اش را كه مي‌شست، به قدري آن مي‌تكاند و روي بند مي‌كشيد كه حالت اتو كرده پيدا مي‌كرد. اين قدر مقيد بود كه مبادا مقنعه چروك سرش كند. من حالا كه براي ديگران تعريف مي‌كنم،‌ بعضي‌ها مي‌گويند، «اي بابا! در آن اوضاع و احوال چه حوصله‌اي داشته» او از هر وسيله‌اي استفاده مي‌كرد كه ظاهرش آراسته باشد و به شدت از شلختگي و كثيفي بدش مي‌آمد. اين جزو خصوصيات هميشگي‌اش بود كه آراسته و مرتب و پاگيزه باشد. هميشه هم لباس زاپاس داشت كه اگر نرسيديم لباسمانرا بشوييم، او لباسش را عوض كند و مرتب و تميز باشد. حمله كه مي‌شد، روز و شب را نمي‌فهميديم و اگر ضرورت ايجاد مي‌كرد، 24 ساعته هم كار مي‌كرديم. از لحاظ اخلاقي بسيار خوشرو و آستانه صبرش بسيار بالا بود. يك وقت‌هايي كه بعضي‌ها انسان را عصباني مي‌كردند و كار خطايي انجام مي‌دادند، اگر به او گلايه مي‌کرديم، بلافاصله موضع‌گيري مي‌كرد و مي‌گفت، «چرا عيبش را گفتي؟ حالا ‌گيريم كه برخورد نامناسبي كرده. تو چرا بر ملا مي‌كني؟» اگر هم چيزي مي‌گفتيم، در برخورد با آن فرد چنان رفتار آرام و موقري داشت كه انگار نه انگار چنين چيزي را درباره‌اش شنيده است. ملاك و معيارهايش چنان محكم و اصيل بودند كه حرف ديگران به راحتي در او تأثير نمي‌كرد. موقعي كه درباره خداترسي حرف مي‌زد، تعبير خيلي قشنگي داشت. من از او نكات بسياري را ياد گرفته‌ام. ما به شكلي عاميانه مي‌گوييم خدا ترسي. او مي‌گفت، «از خدا ترسيدن يعني اينكه ما خودمان را نگه داريم كه به گناه نيفتيم. از خدا ترسيدن يعني اينكه مرتكب خطا و گناه نشويم، و گر نه خدا كه ترس ندارد» و اينها را از مطالعات عميق و مراودات صحيحي كه داشت، به دست آورده بود. وقتي به رفتار و گفتار مريم فكر مي‌كردم و همه چيز مثل يك نوار فيلم جلوي چشم مي‌آمد، مي‌گفتم، «مريم! من مطمئنم كه تو شهيد مي‌شوي.» اين جور مواقع مي‌خنديد و مي‌گفت، «تو خودت را بگويي يك چيزي.» هميشه احساس مي‌كرد نسبت به انجام وظايفش كوتاهي كرده است،‌در حالي كه نسبت به هم چيز تقيد عجيبي داشت. نوع نماز خواندنش و تقيد به انجام مستحبات و نماز شبش چيزي بود كه من در كسي نديده بودم. ارادت و علاقه عجيبي به حضرت زينب(س) داشت و موقعي كه روضه حضرت خوانده مي‌شد، حالش دگرگون مي‌شد. هميشه به ائمه اطهار(ع) متوسل مي‌شد و از آنها كمك مي‌خواست و همه اينها را در كمال پنهانكاري و بدون ذره‌اي تظاهر انجام مي‌داد.


 

با شور و هيجانات جواني چگونه كنار مي‌آمد؟

مريم در عين حال كه هميشه در حال خودسازي بود، مثل همه ما زندگي عادي و روزمره‌اش را داشت. يادم هست يك بار به كسي گفتم كه مريم فيلم ديدن را خيلي دوست داشت و او واقعاً تعجب كرد. به او گفتم، «يكي دو سال از جنگ گذشته بود و گاهي آرامشي نسبي برقرار شد. يك روز در بيمارستان گفتند كه مي‌خواهند فيلم توبه نصوح را نشان بدهند. ما در زيرزميني كه آقاي جمي در آنجا نماز جمعه را برگزار مي‌كردند، ‌جمع شديم و اين فيلم را براي ما به نمايش گذاشتند و مريم بسيار از اين قضيه استقبال كرد.» او در عين حال كه به خودشناسي و خدمت به مردم و رسيدگي به مجروحين اهتمام زيادي داشت و واقعاً زحمت مي‌كشيد، از اين چيزها هم استقبال مي‌كرد و مي‌گفت، «انسان نياز به روحيه دارد.» گاهي به من مي‌گفت، «بيا يكي دو روز بريم مرخصي. نياز به روحيه داريم. خيلي خسته شده‌ايم.» حواسش به همه چيز بود. يك وقت‌هايي به برادرم مي‌گفت، «به رزمنده‌ها بگو بيايند خانه‌مان و حمام كنند،‌برايشان غذا درست مي‌كنيم و از آنها پذيرايي مي‌كنيم كه روحيه‌شان بهتر شود.» يعني شما مريم را در عرصه‌هاي امدادگري مي‌ديديد، در هنگام شستن لباس رزمنده‌ها را مي‌ديديد، در غذا درست كردن براي رزمنده‌ها مي‌ديديد، در امدادگري به خانواده شهدا مي‌ديديد و خلاصه همه جا بود. يك وقت مي‌ديدي دزفول را بمباران كرده‌اند. مريم از بيمارستان مرخصي مي‌گرفت و مي‌رفت آنجا كه به آواره‌ها و يا در بيرون آوردن و دفن جنازه‌هاي زناني كه زير آوار بودند، كمك كند. دو سه روز در دزفول مي‌ماند و دوباره بر مي‌گشت آبادان. روحيه‌اي داشت كه به قول امروزي‌ها داده‌هايش كاملاً پردازش شده بودند. در عين حال كه در مقام اداي تكليف، ذره‌اي حد و مرز براي خودش قائل نبود و هيچ وقت نمي‌گفت در همين حدي كه انجام داده كافي است. دنبال تنوع هم بود و دائماً موقعيت‌هاي مختلفي را بررسي مي‌كرد كه كجا نياز هست، كجا نياز نيست، چگونه مراوده كند،‌كجا برود، كجا نرود،‌ به چه كساني سر بزند،‌در ارتباط با بزرگ‌ترها چگونه رفتار كند، با بچه‌ها چه رفتاري داشته باشد و خلاصه در زندگي او هر كسي و هر چيزي جاي مناسب خود را داشت و هيچ كاري، در كار ديگر خللي ايجاد نمي‌كرد. خيلي‌ها در جنگ بودند كه فقط مثلاً روي خدمات‌رساني تكيه مي‌كردند و مثلاً به آراستگي و پاكيزگي خودشان و يا مراوده با ديگران بي‌توجه بودند، اما در زندگي مريم همه چيز سر جاي خودش بود. بد نيست خاطره‌اي را هم تعريف كنم. من در بيمارستان طالقاني كار مي‌كردم و مريم در بيمارستان شركت نفت. من اول با او بودم، بعد رفتم بيمارستان طالقاني و در اواخر دوباره برگشتم آنجا يك شب كه گلوله باران روي شهر خيلي سنگين بود، من پشت پنجره در طبقه سوم يا چهارم خوابگاهم ايستاده بودم و منورها را مي‌ديدم كه آسمان را روشن كرده بودند. ما براي اينكه تلفني با كسي صحبت كنيم، شماره را مي‌داديم مركز و آنجا برايمان مي‌گرفتند، دادم تلفن مريم را برايم گرفتند و گفتم، «مريم! خيلي دلم گرفته. حال بدي دارم» و برايش تعريف كردم چه اتفاقاتي افتاده و چند تا زخمي داشتيم. خلاصه حسابي برايش درد دل كردم و گفتم، «خيلي خسته شده‌ام و دلم گرفته.» مريم گفت، «صبر كن! الان دلت را باز مي‌كنم» شروع كرد به خواندن «مهدي بيا... مهدي بيا...» مكالمه‌مان يك مقدار طولاني شد و من هم از خدا خواسته،‌ داشتم گوش مي‌دادم كه يكمرتبه مسئول مخابرات آمد روي خط و گفت،‌ «الو... الو» من براي يك لحظه چهره مريم را تجسم كردم كه چه حالي شده،‌چون او فوق‌العاده مقيد بود كه نامحرم صدايش را نشنود و به اين نكته بسيار اهميت مي‌داد. من سعي كردم او را آرام كنم كه اپراتور سرش شلوغ‌تر از اين حرف‌هاست كه به مكالمه من و تو گوش بدهد و يك لحظه آمد روي خط كه تذكر بدهد تلفنمان طولاني شده. خلاصه تا مدت‌ها برايش دست گرفته بوديم كه،‌ «مريم خيلي دلم گرفته» و او م‌گفت،‌«فاطمه! ديگر توبه كردم. هر وقت ديدي دلت گرفته، ‌لطفاً بلند شو بيا اينجا تا هر چقدر دلت مي‌خواهد، برايت بخوانم.» به هر حال با آن روحيه افسرده و ناراحتي آن شب داشتم، مهدي بيا... مهدي بياي مريم خيلي به من چسبيد. بعد از اين جريان وقتي ياد آن شب مي‌كردم،‌ روحيه مي‌گرفتم. مريم هميشه سعي مي‌كرد اگر كسي روحيه‌اش خراب شده به او روحيه بدهد و او را شاد كند. البته گاهي هم ما سعي مي‌كرديم با بضاعت اندك خودمان به او روحيه بدهيم. امكان نداشت كسي دست ياري به طرفش دراز كند و از هر لحاظ، چه روحي و چه مادي از او كمكي بخواهد و او كمك نكند. اگر در حد توانش بود، حتماً دريغ نمي‌كرد. بسيار اهل مدارا بود. ابداً مثل ديگران به صورت واكنشي عمل نمي‌كرد كه حالا كه فلاني اين عمل را انجام داده، من هم اين كار را بكنم. گذشت بسيار معناداري داشت،‌ به طوري كه واكنش و رفتارش به نوعي باعث تنبه طرف مقابل مي‌شد. اگر گاهي در بيمارستان، بين افراد بحثي و اختلافي پيش مي‌آمد، قضيه را جمع مي‌كرد،‌ در حالي كه خيلي دلشان مي‌خواهد مشكلي را كه پيش مي‌آيد، كش بدهند.

ايشان مي‌دانسته كه فرصت چنداني ندارد كه سرگرم اين روزمرگي‌ها بشود.

دقيقاً. هر مشكلي كه پيش مي‌آمد، سعي مي‌كرد زودتر آن را حل كند.

از قضيه زخمي شدن ايشان خاطره‌اي داريد؟

بله، من مادرم را آورده بودم آبادان كه سر مزار مهدي برود. مهدي دانش‌آموز بسيار ساعي و موفقي بود. موقعي كه ديپلم رفت، امتحان اعزام به خارج كشور داد و قبول شد. مي‌خواست براي ادامه تحصيل به خارج برود كه مرحوم پدرم به دليل تعصب ديني و اينكه معتقد بود محيط خارج براي يك جوان محيط مناسبي نيست،‌ ممانعت كردند. ده پانزده روز بعد، جنگ شروع شد و مهدي ما هم حدود بيست روز بعد، شهيد شد. مادرمان خيلي براي مهدي دلتنگي مي‌كرد و از پدرم گلايه داشت كه چرا اجازه ندادي او برود خارج و درسش را بخواند. به هر حال مادرم آمده بود آبادان كه سر مزار مهدي برود. آبادان محاصره بود و با هزار زحمت مادرم را بردم آنجا. رفتيم سر مزار مهدي و برگشتيم بيمارستان من متوجه شدم كه مريم در بخش اورژانس بوده. آنجا را زده‌اند و مريم زخمي شده و يك تركش به كتف او و يكي هم به سرش خورده. به هر حال ما رفتيم بيمارستان كه به مريم سر بزنيم. ديديم رفتار بچه‌ها غيرعادي است و متوجه شديم كه اتفاقي افتاده. بالاخره ما را بردند بالاي سر مريم و من با آن سابقه ذهني كه از مادرم داشتم كه، «جنگ شده و شما بچه‌ها همه‌تان مرا رها كرده‌ و رفته‌ايد»، نمي‌دانستم با اين وضعيت چه بايد بكنم؟ مريم روي تخت جا به جا شد و لبخند مليحي هم روي لبش بود، يعني، «هيچ اتفاق خاصي نيافتاده و طوري نشده. يك تركش خيلي ريزي به كتفم خورده و سريع هم آن را بيرون آورده‌اند و الان هم مي‌بينيد كه حالم خوب است و هيچ مشكلي نيست.» مادرم بعد از اينكه حسابي گريه‌اش را كرد، خواست از اين موقعيت استفاده كند و مريم را ببرد وگفت، «حالا كه زخمي شده‌اي، به استراحت نياز داري و بيا برويم.» مريم با نهايت خونسردي گفت، «چيزي نشده، من همين الان مي‌توانم بلند شوم و بروم اورژانس و كارم را بكنم. حالم كاملاً خوب است.» كسي كه دو ساعت قبل تركش خورده بود،‌ چنين روحيه بالايي داشت من بعد از شهادت مريم در جايي نوشتم كه روحيه مريم مثل رزمنده‌اي بود كه اسلحه‌ در دستش گرفته و در خط مقدم مي‌جنگد. او كاملاً به اين نتيجه رسيده بود كه هر لحظه ممكن است زخمي شود، اسير شود، شهيد شود و هر اتفاق غيرمنتظره‌اي برايش روي دهد، اما هيچ يك از اينها كوچك‌ترين تزلزلي در اراده‌اش به وجود نمي‌آورد. طوري برخورد مي‌كرد كه انگار مي‌دانست زخمي مي‌شود. هميشه آماده بود كه هر حادثه‌اي را تحمل كند، به همين دليل توانست مادرم را قانع كند كه برگردد و از فرداي همان روز هم او سريع از جايش برخاست و مشغول كار شد. برايش دو سه روز استراحت تعيين كرده‌ بودند، اما او سريع از جايش برخاست و مشغول كار شد و اين اقدام او درسي شد براي همه ما كه از هيچ خطري نترسيم و هيچ مشكلي مانع از انجام وظيفه‌مان نشود.

به تأكيد شهيد بر مسئله خودسازي اشاره‌اي داشتيد. در اين مورد توضيح بيشتري بدهيد.

نزديكي‌هاي پيروزي انقلاب بود كه كتاب خودسازي حضرت امام (ره) را مطالعه مي‌كرد و سعي داشت نكته به نكته آن را رعايت كند و مي‌گفت، «اگر انسان بتواند خودش را بسازد، در شرايط مختلف زندگي قادر خواهد بود خود را نگه دارد و حفظ كندمواجهه با سختي‌ها برايش خيلي مهم بود. يكي از اهداف مهم مريم اين بود كه اگر روزي خواست ازدواج كند، قطعاً با يك جانباز نابينا باشد و اين تصميم هم بر اساس احساسات‌گرايي نبود، چون مريم اهل تحليل و منطق بود. مريم در عين حال كه تصميمات خاصي از اين قبيل مي‌گرفت و مي‌خواست كه آنها را اجرا كند، رضايت مادرمان هم برايش بسيار شرط بود بود و مي‌خواست كه او را راضي نگه‌دارد و اين نكته بسيار مهمي است، چون جوان‌هاي امروز در آن شرايط دشواري كه ما در دوره جنگ گذرانديم، نيستند و گاهي هم تصميم قاطعانه‌اي مثل تصميمي كه مريم بر اساس اعتقاداتش گرفته بود، نمي‌گيرند و با اين همه وقتي مسئله ازدواج پيش مي‌آيد، ذره‌اي به نظر پدر و مادرشان توجه نمي‌كنند. تصميم مريم يك تصميم ارزشي و ماحصل عمري انديشه و اعتقاد او بود و تمايلات خودش ذره‌اي در آن دخالت نداشت. با اين همه چون مي‌دانست مادر با اين تصميم موافق نيست. تأمل و شكيبايي به خرج مي‌داد تا به هر نحو ممكن رضايت مادر را جلب كند و سپس دست به اين كار بزند، كمااينكه شهيد شد و ازدواج نكرد. در حالي كه مي‌توانست براساس تفكرش ازدواج كند و به خودش بگويد كه پدر و مادرش را بالاخره يك روزي قانع خواهد كرد، ولي به هيچ عنوان اين كار را نكرد و سعي داشت با استدلال و منطق،‌ هر جور كه شده پدر و مادرمان را راضي كند. گاهي اوقات به مادرمان مي‌گفت، «اگر مهدي شهيد نمي‌شد، بلكه دو چشمش را از دست مي‌داد و بعد يك دختر خوب مي‌آمد و مي‌گفت كه من مي‌خواهم با اين پسر ازدواج كنم، شما خوشحال مي‌شدي يا ناراحت؟» مادر ما سكوت مي‌كرد. مادر را با ظرافت و درايت خاصي به فضايي مي‌برد كه او كاملاً متوجه شود كه مريم چرا چنين تصميمي گرفته است. به طوري كه مادر ما كه صد در صد با چنين تصميمي مخالف بود، بالاخره به اينجا رسيد كه رضايت بدهد،‌مريم با جانبازي ازدواج كند كه دست يا پا ندارد. اما مريم باز هم قبول نداشت و مي‌گفت، «من در يك جانباز نابينا چيزهايي را مي‌بينم كه در ديگران نمي‌بينم.» قطعاً هنوز مصلحت نبود كه مريم ازدواج كند و بعد هم كه شهيد شد، اما مي‌خواهيم بر اين نكته تأكيد كنم كه او با روشن‌بيني كاملي تصميم مي‌گرفت و هيچ مسئله‌اي نمي‌توانست در تصميم او تزلزلي ايجاد كند، چون مي‌دانست چه مي‌كند. مريم كاملاً به اين اعتقاد رسيده بود كه تا لحظه مرگ بايد به خودسازي بپردازد و هيچ مانعي هم جلوي كارش را نمي‌گرفت و پيوسته سعي مي‌كرد با صبر و مدارا، موانع را پس بزند. آستانه صبر و تحملش فوق‌العاده بالا بود كه به نظر من از ايمان قوي و محكم او نشأت گرفته بود، چون در مرحله خودسازي و كنترل نفس، بسيار انسان موفقي بود. او به هر حال در شرايط اجتماعي و خانوادگي خاصي پرورش پيدا كرده بود كه بر سر راه زن‌ها موانع زيادي وجود داشت، ولي او با نهايت شكيبايي و مدارا، همه اينها را از سر راهش برداشت.

از شجاعت خواهرتان بسيار گفته‌اند، شما چه تحليلي از اين ويژگي ايشان داريد؟

من يك بار اين سئوال را از مادرم پرسيدم. البته نه به شكل صريح، بلكه گفتم، «از ميان فرزندان شما مهدي و مريم شهيد شده‌اند.» حتماً آنها ويژگي‌هاي داشته‌اند كه مثلاً من ندارم و گر نه نبايد اينجا مي‌بودم. مادرم پاسخ خيلي قشنگي به من داد و گفت، «زماني كه من در بيمارستان آبادان، مريم را به دنيا آوردم و او را در آغوش من گذاشتند. من يك جور احساس خاصي داشتم كه اين بچه براي تو نمي‌ماند. مادرم نمي‌توانست بگويد كه دقيقاً احساسش چه بوده، ولي مي‌گفت هر چه مريم بزر‌گ‌تر شد، اين احساس هم در مادرم بيشتر شد. مهدي بيست روزي بعد از جنگ شهيد شد و روحيه مادرم به گونه‌اي بود كه ناچار شديم آبادان را ترك كنيم. اوايل جنگ بود و شهادت نزديكان و فرزندان، هنوز خيلي در خانواده‌ها جا نيفتاده بود و مادر ما، وضع روحي خوبي نداشت. ما به منطقه‌اي به نام ميانكوه، از توابع آغاجاري رفتيم. مريم دائماً در كوه و دشت و اطراف مي‌چرخيد و براي مهدي نامه مي‌نوشت. همه ما نق مي‌زديم كه مي‌خواهيم به آبادان برگرديم، ولي اشتياق به برگشت در همه اعمال مريم آشكار بود. كسي جرئت نمي‌كرد، با آن حال روحي بد مادر، با او از برگشتن حرف بزند، ولي مريم با كمال شهامت به مادرمان گفت كه ما بايد برگرديم و راه مهدي را ادامه بدهيم. او به قدري در اين قضيه پافشاري كرد تا بالاخره پدر و مادرمان رضايت دادند و بعد از او علي و حسين و من و عقيله هم برگشتيم. مريم سد را شكست و ما پشت سر او راه افتاديم.»

از گذشت او چه خاطره‌اي داريد؟

گذشت او هم كه الي ماشاءالله. از زماني كه ما دختر خانه بوديم و هنوز ازدواج نكرده بوديم و سر كيف و كفش با هم دعوا داشتيم، مريم ابداً خودش را درگير اين مسائل نمي‌كرد. بعد از جنگ هم كه در خوابگاه بوديم و او غالباً روزه مي‌گرفت و همان افطار مختصرش را هم به كوچكترين بهانه‌اي مي‌بخشيد. هيچ چيزي در اين دنيا نبود كه او بخواهد براي خودش نگه دارد و از هيچ چيزي هم دريغ نمي‌كرد. يادم هست كه برادرهاي سپاه مي‌آمدند به جائي كه نماز جماعت مي‌خواندند و بعد بر مي‌گشتند سپاه و ناهاري مي‌خوردند و استراحتي مي‌كردند تا بعد به خط مقدم برگردند. برادرم حسين مي‌گويد، «يك بار نماز جماعت خوانديم و برگشتيم سپاه و ديديم خبري از غذا نيست و غذا تمام شده. رفتم خوابگاه و ديدم مريم دارد آماده مي‌شود كه جايي برود. قضيه را به او گفتم و اينكه حالا چه كار بايد بكنيم و اين بچه‌ها را چطور گشنه و تشنه برگردانيم؟ مريم بلافاصله گفت، اين كه كاري ندارد، مي‌بريمشان خانه و به آنها غذا مي‌دهيم.» خلاصه آنها را مي‌برند خانه. برادرها حمام مي‌كنند و مريم غذاي مفصلي برايشان تهيه مي‌كند و با دل خوش و شادماني، همه‌شان را راهي مي‌كند. خلاصه مريم يادش مي‌رود كه قرار بوده برود و براي خودش كاري را انجام بدهد. هر كس ديگري بود به حسين مي‌گفت، «خدا پدر و مادر رزمنده‌ها را هم بيامرزد. برو كنسروي چيزي بخر بده بخورند، چون من كار دارم و بايد جايي بروم» ولي او برنامه خودش را لغو مي‌كرد و به اين شكل به آنها مي‌رسيد. حسين بعد از شهادت مريم مي‌گفت، «دوستانم در سپاه مي‌گويند هنوز مزه ناهاري كه خواهرت به ما داد،‌زير دندانمان است» آن روز اين قدر به آنها خوش گذشته بود و از يادآوريش زار زار گريه مي‌كردند. ما از بسياري از كارهاي مريم خبر نداريم. نمي‌دانم برايتان گفته‌اند يا نه كه مريم تا مدت‌ها به ازاي خدماتي كه انجام مي‌داد، حقوق نمي‌گرفت كه خودش بالاترين گذشت است. مگر اينكه بنياد چيزي را به عنوان هديه مي‌داد. هيچ وقت بدون هديه براي بچه‌هاي شهدا به روستاها نمي‌رفت. من بعد از شهادتش يك بار همراه خانم سامري رفتم به روستاهاي آبادان براي يك لحظه تصور كردند كه من مريم هستم. اگر بدانيد چه كردند. با چنان شور و اشتياقي مرا صدا مي‌زدند و بغل مي‌كردند كه من فقط اشك مي‌ريختم. به خانم سامري گفتم، «مريم با اينها چه كار كرده؟» گفت، «تازه تو براي اينها هديه نياورده‌اي. مريم هيچ وقت دست خالي پيش بچه‌ها نمي‌آمد. هر بار كه مي‌آمد هر چه را كه دستش مي‌رسيد، حتي اگر شده يك دانه مداد، با خودش مي‌آورد. ذره‌اي غرور و تكبر نداشت. وقتي مي‌رفت خانه شهدا و مي‌ديد مادر شهيد ظرف مي‌شويد، مي‌نشست ظرف‌ها را مي‌شست و در كار خانه كمكش مي‌كرد. اين جور نبود كه فكر كند مددكار است و از بنياد آمده و بايد ژست بگيرد. مثل حالا نبود كه مددكارها وقتي كه مي‌روند به خانه كسي، بايد از آنها پذيرايي بكني و چهار تا حرف هم بزني كه خوششان بيايد و بروند و گزارشي بنويسند و تشريفات اداري انجام شود. مددكاري كه اين طور نيست. مددكار كسي است كه به سراغ مردم مي‌رود و در درد و رنجشان شريك مي‌شود، درست مثل نقشي كه روحاني دارد. روحاني‌اي كه بنشيند تا مردم بيايند سراغش، روحاني نيست. امام (ره) مي‌فرمايند، «روحاني كسي است كه برود در ميان مردم و ببيند درد و مشكل آنها چيست. خادم مردم باشد.» مشكلات فعلي جامعه ما به همين دليل است كه ديگر به شيوه اصيلي كه سفارش حضرت امام(ره) بود كه همگي بايد خدمتگزار بنياد شهيد باشيم، عمل نمي‌كنيم و عوض شده‌ايم. مريم مددكار اجتماعي بنياد شهيد بود، اما كمترين وقتش را در بنياد صرف مي‌كرد. او بيشتر وقتش را براي رفع مشكلات آنها صرف مي‌كرد. مريم ما اساساً براي بار آوردن خواسته يك مادر شهيد، شهيد شد. آن روز قرار نبود به گلزار شهدا برود، رفت چون سالگرد شهيد مرزوق ابراهيمي بود و مادرش وصيت كرده بود كه در سالگرد پسر او به گلزار بروند و براي او فاتحه بفرستند. مريم خود را متعهد مي‌دانست كه هر سال در روز 13 مرداد، سالگرد او را بگيرد و آن سال رفت و به فيض شهادت رسيد. اينها همه ارزش است. اين يعني مددكار.

و سخن آخر

به هر حال سخن درباره شهدا بسيار است. ما اگر بخواهيم از شهدا درس بگيريم. بايد خودمان را در مسيري قرار بدهيم كه آنها حركت مي‌كردند. به نظر من شهدا، مخصوصاً در اين زمان به گريه و زاري و اندوه ما نياز ندارند، بلكه آنها مي‌خواهند كه ما فكر كنيم و به راهي كه آنها قدم گذاشتند و جانشان را دادند، برويم. ما بايد در مورد شهدايمان كاري را انجام بدهيم كه حضرت زينب(س) بعد از قيام عاشورا انجام دادند، چون اگر تلاش ايشان نبود، روح معنوي قيام و انقلاب امام حسين(ع) و خون ريخته شده ايشان و يارانشان احيا نمي‌شد. به نظر من انديشه و راه عملي شهدا خيلي مهم است. مريم براي انجام هر كاري اول راه درست را انتخاب و بعد عمل مي‌كرد. او يك انسان كاملاً معمولي، ولي با انديشه‌هاي بزرگ بود. يك انسان خود ساخته و مؤمن كه در تصميم‌گيري‌هايش محكم و استوار بود و شجاعت و بي‌باكي و عطوفت و مهرباني و گذشت داشت، تو گويي از هر خصلت پسنديده‌اي بهره‌اي داشت. نكته جالبي هم به يادم آمد. مريم در كنار خودسازي كه با الهام از كتاب امام(ره) انجام مي‌داد و مطالعات بسيار وسيعي كه از دوره قبل از انقلاب و به راهنمايي مهدي شروع كرده بود. بسيار به مطالب علمي اهميت مي‌داد. از مختصر يادداشت‌هايي كه از او باقي‌مانده، بخش عمده‌اي مربوط به مطالب علمي است. در طول جنگ و هنگام حضور در بيمارستان، هر وقت فرصت مي‌كرد، به سراغ متخصصين مي‌رفت و چيزهايي را ياد مي‌گرفت. مطالبي را از آنها مي‌پرسيد و يادداشت بر‌ مي‌داشت. حتي گاهي در همان زمينه‌ها، كتاب‌هايي را مطالعه مي‌كرد. در كنار كتاب‌هاي ديني كه علاقه زيادي به مطالعه آنها داشت، به كتاب‌هاي گوناگوني كه احساس مي‌كرد برايش مؤثر هستند، رجوع مي‌كرد. در حرف زدن بسيار محتاط و مواظب بود و در مورد افراد به راحتي حرف نمي‌زد و قضاوت نمي‌كرد. شهدا مصداق بارز «الدنيا مزرعه الاخره» بودند و اين را با حرف و عملشان اثبات كردند. مريم در عمر كوتاهش لحظه‌اي آرام و قرار نداشت و هميشه به دنبال حركت و پويايي بود. او دقيقاً مي‌دانست از زندگي‌اش چه مي‌خواهد. او اگر پس از انديشيدن عميق درباره موضوعي به اين نتيجه مي‌رسيد كه انجام كاري ضرورت دارد، به هر قيمتي و حتي زير توپ و خمپاره هم آن كار را انجام مي‌داد. من هر وقت او را در اوقات كوتاه استراحت در بيمارستان مي‌ديدم، كتابي در دستش بود. شخصيتي چند وجهي داشت. از يك سو به خانواده و اقوام و دوستان سر مي‌زد و از طرف ديگر، هر جا كه به او نياز بود، بلافاصله آماده رفتن مي‌شد. نسبت به هيچ‌كس و هيچ‌چيز بي‌تفاوت نبود. هرگز راضي نبود كه درباره كارهايش حرف بزنيم و يا از او تعريف كنيم روح بسيار لطيفي داشت و فوق‌العاده متواضع بود. در برخورد با ديگران، عجولانه تصميم نمي‌گرفت. با گذشت و با ايمان بود و هميشه ديگران را به خودش ترجيح مي‌داد. تكيه كلامش «خدا مي‌داند» و «خدا مي‌بيند» بود. انقلاب كه شد از طرف جهاد به روستاها رفت، با كشاورزها زمين‌ها را شخم مي‌زد و به فرزندانشان قرآن و كمك‌هاي اوليه ياد مي‌داد. به نظر من مريم لياقت شهادت را داشت. پاك بود و خود را پيشاپيش آماده كرده بود. ما در سايه از جان گذشتگي شهداست كه در كمال امنيت و آرامش زندگي مي‌كنيم. اداي دين ما به شهدا، پيروي از الگوهاي عملي آنهاست.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27

 

 

 

عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 725
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی





이란
소녀

이미지




伊朗女孩图片




イランの少女画像




Իրանի աղջիկՆկարներ




иранский девушкаизображения




menina iraniana imagens




Iranin tyttö kuvat

عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 867
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی

 



گفتگو با عقيله فرهانیان

 

درآمد

نظم و گذشت بي‌ نظير شهیده مريم فرهانیان و نيز ارتباط بسيار صميمانه او با برادر شهيدش از جمله خاطراتي است كه عقيله با اندوهي آميخته با شادي از آن ياد مي‌كند و با صداقتي دلنشين از غبطه كودكانه‌اي كه به اين رابطه مي‌خورد، سخن مي‌گويد.

 

 

از كودكي مريم و تفاوت‌ هاي او با ديگران بگوييد.

در دوران دبستان و راهنمايي و دبيرستان پا به پاي هم بوديم، ولي مريم با اينكه در خانواده با همه ما بود، در عين حال از نظر تفكر و شيوه زندگي با همه‌مان فرق مي‌كرد. هرگز توقعي از مادرم نداشت. هميشه قانع بود نسبت به بچه‌هاي همسن و سال خود بسيار با گذشت بود. ما خانواده پر جمعيتي بوديم. مادرم يك كمد به ما داده بود كه وسايلمان را در طبقات مختلف آن بچينيم. گاهي مي‌شد كه من وسايلم را در قسمتي كه مال او بود، مي‌گذاشتم. او ابداً ناراحت نمي‌شد و ايراد نمي‌گرفت. در حاي كه اگر او اشتباهاً وسايلش را در قسمت من مي‌گذاشت، سر و صدا راه مي‌انداختم و با او دعوا مي‌كردم. او با گذشت و صميميت عذرخواهي مي‌كرد و وسايلش را برمي‌داشت. ابداً اهل تندي و پرخاشگري نبود. نسبت به همه مهربان بود و تا مي‌توانست گذشت مي‌كرد. حتي در دوره ابتدايي و راهنمايي كه دوران كودكي و نوجواني است، متانت خاصي در رفتارهايش داشت.

 

فكر مي‌كنيد چه عواملي موجب شده بود كه مريم اين گونه باشد؟

تصور من اين است كه سواي محيط خانوادگي و تأثيرپذيري از بعضي از افراد، از جمله برادر شهيدمان مهدي فطرتاً هم خواسته‌هايش بلند و والا بودند. خودش را سرگرم خواسته‌هاي پيش پا افتاده نمي‌كرد. از همان بچگي، هر حرفي مي‌زد، همه قبولش داشتند و روي حرفش حساب مي‌كردند. همه به او اعتماد داشتند. رابطه‌اش با مهدي خيلي صميمي بود و من در عالم بچگي، خيلي به او حسادت مي‌‌كردم. آنها با هم حرف‌هايي مي‌زدند كه من نمي‌توانستم درك كنم و حوصله‌ام سر مي‌رفت، چون برايم سنگين بود.

 

مثلا‌ً چه حرف‌هايي؟

مثلاً كتاب‌هاي شهيد مطهري را مي‌خواندند و درباره‌اش بحث مي‌كردند و من نمي‌فهميدم چه مي‌گويند و در عين حال به اينكه مريم خيلي خوب حرف‌هاي مهدي را مي‌فهميد، حسودي مي‌كردم. آن قدر مهربان هم بود كه وقتي مي‌ديد من گيج شده‌ام، مي‌گفت، «عقيله! برو توي قرآن، فلان سوره، فلان آيه را پيدا كن و معني‌اش را بياور.» اين كار را مي‌كرد كه به من برنخورد. اين دو تا خيلي به هم نزديك بودند و من هر چه سعي مي‌كردم خودم را به آنها وصل كنم، باز هم عقب مي‌ماندم. مهدي در هفتگل سربازي مي‌رفت. مريم دقيقاً مي‌دانست او چه ساعتي بر مي‌گردد. من براي اينكه از مريم عقب نمانم، سعي مي‌كردم بيدار بمانم. او مي‌گفت بخواب، موقعي كه آمد، بيدارت مي‌كنم. آبادان، شب‌ها توي حياط مي‌خوابيديم. من براي اينكه بدانم مهدي چه موقعي مي‌آيد، رختخوابم را مي‌بردم درست جلوي حياط مي‌انداختم كه به محض اينكه آمد و در را باز كرد من بفهمم. به شدت خوابم مي‌گرفت و سعي مي‌كردم خودم را بيدار نگه دارم، اما نمي‌توانستم. مريم انگار كه ده‌ها ساعت خوابيده، راحت بيدار مي‌نشست. طبيعتش اين طور بود كه وقتي تصميم مي‌گرفت نخوابد، نمي‌خوابيد. من اغلب خوابم مي‌برد و مهدي هم آن قدر آرام از بالاي سرم رد مي‌شد كه من بيدار نمي‌شدم. من به خاطر حسادتي كه به رابطه آن دو داشتم، اين كار را مي‌كردم و آنها رعايتم را مي‌كردند. بعد كه بلند مي‌شدم، مي‌ديدم مهدي آمده. مي‌گفتم، «تو كي آمدي كه من نفهيدم؟» مي‌گفت، «آرام آمدم كه تو بيدار نشوي.» من كه نمي‌توانستم بيدار بمانم، به مريم و مهدي مي‌گفتم، «شما دو تا هم خسته‌ايد. بگيريد مثل بقيه بخوابيد!»

 

 

از نقش برادر شهيدتان در زمينه تربيت خواهران بگوييد.

خانواده پرجمعيتي بوديم و نمي‌توانست همه را با هم ببرد و دو تا دوتا مي‌برد كه آموزش اسلحه بدهد. يك بار من و مريم را با هم برد. يك بار فاطمه را با جواهر برد. خيلي هم به شخصيت زن اهميت مي‌داد و مي‌گفت بايد در صحنه باشيد. پدرم خيلي روي دخترهايشان تعصب داشتند و مي‌گفتند بايد همه جوري طوري بايد رفتار كنيد كه حرف پشت سرتان نباشد، ولي مهدي مي‌گفت اينها بايد در صحنه باشند، چون حضورشان تأثيرگذار است. يك بار هم برنامه كوهنوردي برايمان گذاشتند كه با هزار زحمت و آن هم با گفتن اين حرف كه مهدي با ما هست، توانستيم پدر و مادرمان را راضي كنيم.

 

بيشتر پدر ممانعت مي‌كرد يا مادر؟

پدرم. اساساً در خوزستان،‌ زن‌ها خيلي با قدرت هستند. دست كم مادر من اين طور بود. بالاخره هم هميشه پدرمان او را راضي مي‌كرد. يادم هست مهدي هميشه مي‌رفت بالاي سر مادر چتر نگه مي‌داشت كه باران نخورد. مي‌گفت، «تقسيم كار كنيد كه ننه خسته نشود.»

 

مريم بيشتر تحت تأثير پدر بود يا مادر؟

مريم مستقل بود. خيلي به پدر و مادرم احترام مي‌گذاشت، اما اين طور نبود كه اگر به مسئله‌اي اعتقاد عميق داشت، به خاطر اين احترام، دست بردارد. گمانم در آزاد فكري و شجاعت، بيشتر تحت تأثير مادرم بود. بعد از مادرم هم از مهدي حرف شنوي داشت. در زمان جنگ، پدرم ابداً اجازه نمي‌دادند ما در آبادان بمانيم. خدا رحمت كند مريم را، اعتصاب غذا كرد تا پدرمان اجازه دادند به آبادان برگرديم. ما خودمان هم دلمان مي‌خواست به آبادان برگرديم، ولي مريم بود كه پدرمان را تحت فشار قرار داد و راه را براي من و فاطمه هم باز كرد. ابداً آرام و قرار نداشت. شب‌ها نماز شبش ترك نمي‌شد. قبل از شهادت مهدي در اين حال و هوا بود، بعد از او، بدتر هم شد و مي‌گفت حتماً بايد برگرديم آبادان. مريم رفت بسيج، ولي من به صورت پراكنده كار مي‌كردم. يك مدت بيمارستان شركت نفت بودم، يك مدت آيت الله طالقاني، يك مدت شهيد بهشتي، مي‌گفتند، «بيا ثابت كار كن»، مي‌گفتم، «آمده‌ام آبادان كه خدمت كنم و هر جا حضورم لازم باشد مي‌روم» مثلاً مي‌شنيدم كه بيمارستان طالقاني زخمي‌ آورده‌اند، خودم به مسئوليت خودم مي‌رفتم. جنگ بود و اين كار من خيلي خطرناك بود.

 

اين دوره‌ها را كجا ديده بوديد؟

همان موقع كه عضو ذخيره سپاه بوديم، اين دوره‌هارا ديديم. علاوه بر سپاه، در هلال احمر هم دوره بود. موقعي كه وضعيت خيلي وخيم نبود، من در قسمتي در انبار دارو كار مي‌كردم و درآنجا اطلاع‌رساني به بيمارستان‌ها مي‌كردم كه چه داروهايي داريم و كمبودهايمان چيست. يك روز در انبار نشسته بودم كه مريم آمد. واقعاً هنوز كه يادم مي‌آيد، تعجب مي‌كنم. آمد و با خوشحالي گفت، «عقيله! عقيله! تبريك!» من واقعاً خوشحال شدم، پرسيدم، «تبريك براي چه؟» گفت، «مهدي شهيد شد!» گمان مي‌كردم من خيلي آمادگي روحي دارم نه اينكه همراهشان مي‌رفتم و در فعاليت‌هايشان شركت مي‌كردم، تصور كرده بود خيلي قوي هستم. يادم هست كه نفسم توي قفسه‌ سينه‌ام حبس شد و همان جا بي‌هوش شدم و افتادم. كمي كه حالم به جا آمد، پرسيدم، «پدر مادرمان خبر دارند؟» گفت، «يك نفر رفته به آنها خبر بدهد.» اگر روحيه مريم نبود، من قطعاً سكته مي‌كردم. ديدم او اين قدر قوي است، يك كمي خودم را جمع و جور كردم. نه اينكه مريم كوچك‌تر از من بود، سعي كردم جلوي او كم‌ نياورم. خيلي برايم سخت بود. هنوز يك ماه از جنگ نگذشته بود و ماها به مصيبت عادت نكرده بوديم. با هم رفتيم سردخانه. اجازه هم نمي‌داد آدم گريه كند. رفتم و دست مهدي را بوسيدم و انگشتري را كه به انگشت كوچكش بود و خودم به او داده بودم، به هزار زحمت درآوردم و نگه داشتم.

 

از ويژگي‌هاي اخلاقي خواهرتان، كدام يك يادتان مانده و دلتان برايش تنگ مي‌شود؟

خيلي با گذشت و صبور بود. من هيچ وقت عصبانيتش را نديدم، هرگز نديدم كه بخواهد مقابله به مثل كند. زود هم تصميم نمي‌گرفت. درباره هر كاري كه مي‌خواست انجام بدهد، مدت‌ها فكر مي‌كرد، اگر عكس‌هايش را ببينيد، حالت متفكرش كاملاً معلوم است.

 

شما عكسي از او داريد؟

نه والله، دارو ندارمان را داديم به مادرمان، از او گرفتند كه ببرند نمايشگاه بزنند و يا نمي‌دانم چه كار كنند، يك دانه‌اش را هم پس ندادند. از اخلاقش مي‌گفتم، در آن بحبوحه جنگ و مجروح و دود هميشه مانتو و چادر مقنعه‌اش را مي‌شست و براي نمازش لباس مخصوص داشت. خيلي آراسته و منظم بود. موقع نماز حتماً عطر مي‌زد و بسيار مقيد بود. همين طور نسبت به حجابش. هميشه يك مثلث كوچك از صورتش پيدا بود. خيلي آراسته و مرتب و منظم بود.

 

درسش چطور بود؟

معمولي بود، ممتاز نبود، ولي بد هم نبود، اما در مدرسه و انجمن‌ها خيلي فعاليت مي‌كرد.

 

چطور شد كه ازدواج نكرد؟

اتفاقاً خواستگار زياد داشت و مادرم هم خيلي اصرار داشت كه زودتر ازدواج كند. مريم مي‌گفت، «فعلاً كه قصد ازدواج ندارم، روزي هم اگر خواستم ازدواج كنم با يك جانباز نابينا ازدواج مي‌كنم.» مادرم مي‌گفت چرا اين حرف را مي‌زني؟ فكر و منش مريم اين طور بود. خواهرهايش و دوستانش را به ازدواج تشويق مي‌كرد، ولي در مورد خودش مي‌گفت كه بايد حتماً همسر يك جانباز شود. بعد از شهادت مهدي، به كلي از دنيا بريد. ما همگي سعي كرديم موقعيت خودمان را نگه داريم، ولي هدف مريم فقط شهادت بود. در آن روزها گرفتن سالگرد براي شهدا خيلي دشوار بود، ولي او مي‌گفت حتي اگر شده يك پلاكارد هم تهيه كنيم، بايد اين كار را بكنيم. با مقوا پلاكارد درست مي‌كرديم و عكس مهدي را رويش مي‌زد و مي‌گفت بايد يادگاري از شهيد پيش رويمان باشد.

 

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27

 

عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 786
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی

In her full Islamic Hijab, Somayeh Heidari, Iranian martial arts athlete, receives medal in 4th Asian and Martial Arts Games in Incheon 2013

In her full Islamic Hijab, Somayeh Heidari, Iranian martial arts athlete, receives medal in 4th Asian and Martial Arts Games in Incheon 2013.

In her full Islamic Hijab, Somayeh Heidari, Iranian martial arts athlete, receives medal in 4th Asian and Martial Arts Games in Incheon 2013
 

ورزشکار زن ایرانی براي دريافت مدال نقره خود با پوشش چادر روي سکو حاضر شد.


به گزارش ايرنا، سميه حيدري ورزشكار زن كوراش كشورمان در ديدار فينال وزن منهاي ۵۷ كيلوگرم با شكست برابر حريفي از ازبكستان به مدال نقره بسنده كرد.



سميه حيدري براي دريافت مدال نقره در وزن منهاي 57 کيلوگرم رقابت هاي کوراش بازي هاي داخل سالن آسيا در شهر اينچئون کره جنوبي با پوشش چادر روي سکو حاضر شد.



 


 


 


 


 



منبع:فرارو

 

مصاحبه گروه ورزشی خبرگزاری دانشجو با سمیه حیدری(۲۷/۶/۱۳۹۲)

گروه ورزشی «خبرگزاری دانشجو»؛ سمیه حیدری، ورزشکار زن کوراش کشورمان در دیدار فینال وزن 57- کیلوگرم با شکست برابر حریفی از ازبکستان به مدال نقره بسنده کرد. حیدری که در دور نخست استراحت کرده بود، در دور دوم، حریف اهل کره جنوبی را مقتدرانه شکست داد تا رسانه‌های کره از این حادثه به عنوان یک شگفتی یاد کنند.

 

اما افتخارآفرینی این دختر شایسته ایران به همین جا ختم نشد؛ این بانوی ایرانی نشان داد که حاضر نیست برای دریافت مدال، تاج بندگی پروردگار را کنار بگذارد.

 

حضور سمیه حیدری با پوشش چادر روی سکوی قهرمانی و فلاش متعدد عکاسانی که در حال ثبت این لحظه تاریخی بودند، درخششی فرا‌تر از درخشش مدال نقره این دختر شایسته داشت.


در همین راستا خبرنگار ورزشی «خبرگزاری دانشجو»، گفت وگویی را با این بانوی ورزشکار انجام داده که مشروح آن در زیر آمده است:

 

«خبرگزاری دانشجو»- سطح بازی های آسیایی داخل سالن را چطور ارزیابی کردید و از مدالی که در این رقابت بدست آوردید، رضایت دارید؟


حیدری: من 14 سال است که جودو را آغاز کرده ام، البته هدف نهایی من مدال نقره بازی های آسیایی نیست، بلکه برای کسب مدال طلای المپیک تمرین می کنم، اما از آنجا که حمایت نشده ام از رسیدن به این هدف تا حدود زیادی فاصله گرفته ام.


من شش سال به صورت حرفه ای تمرین کردم و دوست داشتم زودتر از این به مقام آسیایی برسم، ولی حمایت نکردن و دیده شدن این شرایط را فراهم نکرد.


همه هدف و انگیزه من مدال طلای بازی های آسیایی بود و اگر ناداوری در دیدار فینال صورت نمی گرفت، صد درصد با مدال طلا به ایران باز می گشتم.


حریف من از ازبکستان بود و این کشور نیز قدرت زیادی در فدراسیون جهانی دارد؛ همین موضوع باعث شد تا در امر داوری در حق من اجحاف شود.

 

متاسفانه نگاه حرفه ای به ورزش بانوان وجود ندارد، لذا اعزام بانوان به المپیک تا کنون آن طور که باید و شاید نبوده و همچنین زنان ما در المپیک مدالی کسب نکرده اند.


ما فعلاً در مسابقاتی در سطح آسیا می توانیم شرکت کنیم، اما هنوز شرایط حضور در مسابقات جهانی به لحاظ پوشش وجود ندارد.


ما مربی حرفه ای در سطح المپیک نداریم و مربی خارجی هم تمام علم خود را در اختیار ما قرار نمی دهد. آنچه می تواند در این شرایط راهگشا باشد برگزاری اردوهای مشترک با کشورهای صاحب نام و شرکت در مسابقات برون مرزی است.


«خبرگزاری دانشجو»- در این رقابت ها نوع پوشش شما و حضور بر روی سکو با چادر باعث شد تا جدا از بحث مدال آوری به یک چهره ویژه تبدیل شوید؛ در خصوص این عمل خود توضیح دهید؟


حیدری: من از بچگی چادری بودم و اعتقاد دارم که انسان نباید هر کاری را به هر قیمتی انجام دهد؛ نظرم این بود که اگر مدال بگیرم حتماً با چادر بر روی سکو حاضر شوم و نذر کردم تا دل حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) را شاد کنم.


به علاوه می دانستم در حوزه ورزش بانوان بهانه جویی های زیادی از سوی خارجی ها و فدراسیون های جهانی در مورد حجاب وجود دارد و می خواستم ثابت کنم که حجاب نه تنها محدودیت نیست، بلکه یک سکوی پرش است.


حضرت آقا در صحبت های خود همیشه به جوانان انگیزه می دهند، بنابراین پس از این که صحبت های ایشان را شنیدم و دیدم که بر ورزش بانوان تاکید دارند، خواستم صحبت های ایشان را عملی کنم.


من می خواستم ثابت کنم که حجاب مانند لباس رزم است و هیچ گاه محدودیت نیست.


یکسری قوانین داوری وجود دارد که داشتن حجاب مانع از امتیاز دادن به حریف می شود، به علاوه از لحاظ روحی و معنوی به ورزشکاران کمک می کند. به علاوه ورزشکار محجبه خود را بالاتر از حریفان می داند؛ چرا که معتقد است که حضرت فاطمه(س)، حضرت زینب(س) و ائمه اطهار به او کمک می کنند و این مطلب آرامش ویژه ای را به ورزشکاران می دهد.


«خبرگزاری دانشجو»- حضور شما با چادر چه بازتابی در رسانه های خارجی و در بین سایر ورزشکاران دارد؟


حیدری: بازیکنان خارجی دوست دارند که با حجاب در مسابقات شرکت کنند، اما سیاست های کشورهایشان این اجازه را به آنها نمی دهد، در حالی که همیشه از علاقه خود به حجاب صحبت می کنند.


در صحبت هایی که با بازیکنان خارجی داشتیم بارها به زیبایی حجاب اشاره، و چادر را یک پوشش زیبا توصیف کرده اند؛ آنها حتی من را ستاره این بازی ها نامیدند.


من نمی توانستم به این فکر کنم که حالا که خارج از ایران هستم چادر را از سرم بردارم و تنها در میدان مسابقه چادر را از خود دور کردم.

 


«خبرگزاری دانشجو» - هدف شما از حضور با این نوع پوشش چه بود و تا چه حد در انجام این رسالت موفق بودید؟


حیدری: کشورهای غربی همه چیز را تحت عنوان حقوق بشر به دیگران تحمیل می کنند و من می خواستم به تمام دنیا بگویم که سیستم مسلمانان با تمام دنیا متفاوت است.

 

بعد از فینال چون با ناداوری باختم و مدال طلایی را که برای آن زحمت کشیده بودم از دست دادم، ناراحت بودم؛ دوست داشتم مدال طلای خود را به رهبر تقدیم کنم، ولی به این مدال نرسیده و غمگین بودم.


تشریفات کره عجله داشت که مراسم توزیع مدال بسرعت انجام شود، ولی اصرار داشتم که چادرم را به من بدهند و هر چقدر دست من را می کشیدند، نمی رفتم، البته آنها نیز اجازه نمی دادند تا با چادر روی سکو بروم.


من حریف کره جنوبی را ضربه فنی کرده بودم و آنها می دانستند که اگر بیش از این در مقابل خواسته من مقاومت کنند، از این رفتار تحت عنوان انتقام جویی یاد می شود.


در آن لحظه همه به من می گفتند که اگر با چادر روی سکو بروی مشکل ساز می شود، ولی من گفتم مدال طلا را از دست دادم، حداقل اجازه دهید با چادر خود دل رهبر را شاد کنم، بنابراین آن قدر اصرار کردم تا چادر را به من دادند.
 

وقتی روی سکو رفتم همه رسانه ها و عکاسان به سمت من آمدند و این اقدام من بشدت مورد توجه آنها قرار گرفت.


پدرم پیش از مسابقات تاکید زیادی داشت که در هر شرایطی با چادر روی سکو بروم و در لحظه ای که تصویر من از تلویزیون با چادر پخش شد با خوشحالی تلویزیون را بغل کرده بود.


«خبرگزاری دانشجو»- آیا بعد از بازی های آسیایی داخل سالن پیشنهادی از کشورهای خارجی داشتید؟


حیدری:
چنین پیشنهادی نداشتم و اگر هم پیشنهاد داشته باشم، قبول نمی کنم؛ چون این حربه آنهاست تا حجاب را زیر سوال ببرند.


«خبرگزاری دانشجو»- حمایت های مسئولان از شما چگونه است؟


حیدری: تنها کسی که از من حمایت کرد، رهبر معظم انقلاب بودند؛ تقدیر و تشکر ایشان باعث شد تا من روحیه بیشتری داشته باشم.


من نمی دانم چگونه از ایشان تشکر کنم ، تا حالا کلمه ای را برای قدردانی پیدا نکرده ام؛ زمانی که از دفتر ایشان با من تماس گرفتند باورم نمی شد، به طوری که از خوشحالی زیر سرم رفتم.


تا حالا از فدراسیون هیچ پاداشی نگرفته ام، حتی یک تبریک خشک و خالی هم از فدراسیون و وزارت ورزش دریافت نکرده ام.


صندوق حمایت از ورزشکاران هم با وجود اینکه مدال آسیایی دریافت کرده ام، هنوز اقدامی نکرده است.


اگر این مدال را مردان کسب کرده بودند مطمئناً پاداش دریافت می کردند؛ تا زمانی که مردان بر ورزش زنان سلطه دارند، برخوردهای سلیقه ای امری عادی است.

 


«خبرگزاری دانشجو»- برای پیشرفت ورزش بانوان چه حمایت هایی لازم است؟


حیدری: در مهم ترین برنامه، باید ورزش بانوان را از مردان جدا کرد تا آنها بتوانند به راحتی حق و حقوق خود را دریافت کنند. در حال حاضر ورزشکاران زن باید در نهایت بر اساس تصمیم آقایان عمل کنند.


زمانی که بحث المپیک و بازی های آسیایی و لزوم افزایش مدال در این رقابت ها مطرح می شود، هیچ صحبتی از زنان مطرح نیست و تنها به اعزام ها راضی هستند، به طوری که نگاهی برای حضور پررنگ زنان در المپیک و بازی های آسیایی وجود ندارد.


ما با وجود همه سختی ها وقت می گذاریم، اما حقوقی دریافت نمی کنیم. حتی هزینه های باشگاه را نیز باید شخصاً پرداخت کنم.


خانواده من 15 سال است که از من حمایت کرده اند، اما تا کجا می توانند به این حمایت ها ادامه دهند؟


گاهی از این رفتارها دلشکسته شدم، اما همچنان به تمرینات خود ادامه داده ام.


«خبرگزاری دانشجو» - آیا این رفتارها باعث شده که تصمیم بگیرید ورزش حرفه ای را کنار بگذارید؟


حیدری: اگر این روند ادامه داشته باشد مطمئناً از اینکه این همه سختی را تحمل کرده ام، پشیمان می شوم؛ هدف من برافراشتن پرچم ایران بود و اگر به این هدف نرسم و تنها گذران عمر کرده باشم، مطمئناً ناامید و پشیمان خواهم شد.


هدف من المپیک است، اگر بتوانم سهمیه المپیک را کسب کنم، حضورم با پوشش اسلامی در المپیک چندان کار سختی نیست.


در بازی های آسیایی برای طلا تلاش می کنم و اگر به بازی های آسیایی کره جنوبی اعزام شوم به شخصه مدال می آورم و این قول را می دهم که روی سکو قرار بگیرم.


«خبرگزاری دانشجو»- آیا صحبت خاصی با سرپرست وزارت ورزش دارید؟


حیدری: از دکتر صالحی امیری می خواهم تا زنان را از لحاظ مادی و معنوی حمایت کنند. انگیزه زنان قابل مقایسه با مردان نیست و بهتر است به اندازه مردان روی مدال زنان نیز حساب باز کنند.


اگر نگاه ها به سمت فوتبال و ورزش مردان باشد، نمی توانیم موفق شویم، اما اگر دلسوزانه در بخش بانوان عمل کنند و بر بودجه بخش بانوان فدراسیون ها نظارت داشته باشند، نتایج بهتری رقم می خورد.

منبع: http://snn.ir/NSite/FullStory/News/?id=262863&Serv=7&SGr=25

 

مصاحبه جهان نیوز با سمیه حیدری(۴/۱۲/۱۳۹۲)

 

سرویس ورزشی جهان نیوز: سمیه حیدری، یکی از بانوان موفق ورزش ایران است که البته به یک دلیل از سایر بانوان ورزشکار شناخته شده تر است. او علاوه بر آنکه اولین بانوی مدال آور در رقابت های جهانی در رشته جودو است، اولین زن ایرانی است که با پوشش مقدس چادر بر روی سکوی قهرمانی ایستاده است. این عمل او موجب شد تا طی نامه ای از سوی دفتر رهبر معظم انقلاب مورد تقدیر قرار بگیرد. حیدری در این گفت و گو نیز به دیدارش با رهبر انقلاب و تأیید عملکرد او در روی سکو رفتن با چادر توسط ایشان اشاره می کند.

این جودوکار ۲۸ ساله اهل استان چهارمحال و بختیاری، نیمی از عمرش را رزمی کار کرده است و بالاخره بعد از تجربه ووشو و کاراته و تکواندو به جودو رو می آورد.

وی در بازی‌های آسیایی داخل سالن کره جنوبی که تیر ماه امسال برگزار شد مدال نقره مسابقات را کسب کرد. او برای دریافت همین مدال با چادر مشکی روی سکو حاضر شد. پنج ماه بعد حیدری در رقابت های جهانی کوراش توانست با کسب مقام سوم جهان اولین بانوی مدال آور ایرانی در مسابقات جهانی باشد.

به رغم همه این افتخارات، او این روزها تحت فشارهای روحی شدیدی قرار دارد. فشارهایی که پیش از کسب این افتخارات نیز از ناحیه مسؤولان فدراسیون وجود داشته است. حیدری پس از کسب این افتخارات که بسیاری از هزینه های مالی اش را خود و خانواده اش پرداخت کرده اند، نه تنها از سوی مسؤولان ورزشی کشور به نحو شایسته تشویق نشده است بلکه در جریان ادامه مانع تراشی های گذشته روز جمعه در جریان مسابقات قهرمانی کشور با اعمال نظر شبانه فدراسیون جودو به همراه خواهرش از این رقابت ها کنار گذاشته می شود.(برای مطالعه این خبر روی سایت جهان نیوز، اینجا کلیک کنید.)

آنچه در ادامه می خوانید روایت این بانوی محجبه مدال آور از کارشکنی ها و مانع تراشی ها بر سر راه موفقیت اوست که به گفته خودش، بخشی از آن ناشی از حفظ حریم های اخلاقی و حجاب است. گفت و گوی جهان نیوز با حیدری پیش از انتشار خبر حذفش از رقابت های کشوری انجام شده است.

جهان: خانم حیدری چند سال است که به صورت حرفه ای ورزش جودو را دنبال می کنید و برای رسیدن به موفقیت چه مسیری را پیمودید؟

من ۱۲-۱۳ سال است که عضو تیم ملی جودو هستم. که البته این دوران برای من بسیار رنج آور بود. هر چند که مشکلات در ورزش بانوان بسیار است و چون دیده نمی شوند این مشکلات هم حل نشدنی است. البته برای من مهم نیست چون من به دنبال پیشرفت هستم.
 
جهان: از کسب مدال برنز در مسابقات جهانی کوراش ترکیه بگویید.

برای مسابقات ترکیه، در ابتدا قرار شد من اعزام نشوم.
 

جهان: چرا؟ 

چون در فدراسیون کسانی بودند که نمی خواستند من مقام و مدال بیاورم. این افراد تا قبل از مسابقات جودوی آسیایی بانوان کره جنوبی که من مدال آوردم، با قدرت می گفتند بخش جودوی بانوان بزرگسال باید منحل شود چون مدال آور نیستند!

جهان: یعنی این فدراسیون دنبال پیشرفت ورزش جودوی کشور نیست؟ 

بیشتر دنبال این هستند که خودشان مطرح باشند. 

جهان: رئیس فدراسیون چه نقشی دارد؟ 

آقای رستگار اخیرا از خارج کشور آمده اند و ۷ سال ایتالیا بودند و خبری از این اتفاقات ندارند. در جریان جودو کشور نبودند و وقتی از ایتالیا آمدند به یکباره رئیس فدراسیون جودو شدند ولی اختیار در دستان افراد دیگر بود! 

جهان: در قسمت بانوان چطور؟ 

در ابتدای حضور آقای رستگار به عنوان رئیس فدراسیون در پاییز ۹۱ چند ماهی بخش بانوان بدون رئیس بود و بعد از چند ماه خانمی از سوی وزارت ورزش معرفی و منصوب شدند که ایشان نه تنها کاری برای ورزش بانوان انجام نمی دادند که البته معضلی برای جودوی بانوان شده بودند. 

من در همان زمان نایب رئیس بانوان هیات جودوی استان تهران بودم. بعد از یک ماه ایشان از من دعوت کردند که به عنوان مربی تیم ملی مشغول به کار شوم؛ اما من قبول نکردم. 

این اتفاق سرآغاز مشکلات من شد و ایشان بعد از پاسخ منفی من، بخشنامه ای صادر کردند که هر کس سمت و شغلی دارد مثل نایب رئیس و... نمی تواند در مسابقات شرکت کند.

جهان: در یکی از مصاحبه هایتان عنوان شده بود که از شما خواسته بودند قهرمانی را کنار بگذارید! این درخواست در راستای همین بخشنامه بوده است؟ 

من هدفم ورزش و کمک به ورزش بوده است. ایشان وقتی پیشنهاد مربی گری را به من دادند و من قبول نکردم ظاهرا خیلی ناراحت شده بودند و این بخشنامه را صادر کردند. بعد از آن جلسه ای با خانم میری، نایب رئیس بانوان، گذاشتند. آنجا بود که در حضور ایشان و رسما به من گفتند "شما ورزش را کنار بگذارید." حتی صراحتا به من گفتند "من از شما خوشم نمی آید. شما به درد این رشته نمی خورید." حتی به ایشان گفتم من خانواده ام خیلی هزینه کردند و زحمت کشیدند. برای اثبات این حرفهایم شاهد هم دارم. 

 

جهان: بعد از آن چه شد؟ بخشنامه اجرایی شد؟

بله. من استعفا دادم و ایشان پذیرفتند. من در مسابقات کشوری شرکت کردم و اول شدم. آن خانم هم بعد از مدتی از فدراسیون رفتند. البته قبل از این اتفاقات هم در شورای فنی فدراسیون که آقای آرش میراسماعیلی، نایب رئیس فدراسیون حاضر بودند مصوبه ای داشتند مبنی بر اینکه جودوی بانوان بزرگسال منحل شود! فکر کنم اوایل سال ۹۱ بود. 

جهان: خب، بر گردیم سر اعزام شما به ترکیه. فدراسیون چه حمایتهایی از شما انجام داد؟ 

از سوی فدراسیون چون اردوی بزرگسالان منحل شده بود هیچ همکاری انجام نشد. هیچ اردویی تشکیل نشد. همه هزینه ها،حتی هزینه مربی و هزینه باشگاه به عهده خودمان بود. حالا مسائل مالی به کنار، دغدغه اینکه چه مربی بدنسازی داشته باشیم هم داشتم. 

جهان: درباره شما یک نکته مهم وجود دارد که خانم حیدری، قهرمان است. ورزشکار است. اما یک قهرمان محجبه است. آیا حجاب شما، در مانع تراشی ها نقش داشت؟ 

ببینید من از بچگی حجاب و چادر را دوست داشتم انگار در وجود خودم بود. من حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) را به گونه ای دیگر حس می کنم. دوستان فدراسیون خیلی دوست ندارند محجبه ها بالا بیایند. اصلا دوستشان ندارند. محوشان می کنند. 

حتی یک خانم ورزشکاری بود در اردوی تیم نوجوانان که تنها چادری تیم نوجوانان بود. کاری کردند که دستش از ۲ ناحیه شکست؛ تا فرصت حضور در مسابقات را از وی بگیرند، چون این ورزشکار سن کمی داشت، نتوانست از حقش دفاع کند!

جهان: چه اتفاقی افتاد که دستش شکست؟ این کسانی که شما می گویید از چه طریقی این کار را کردند؟ 

در برنامه تمرینی اردو، حریفش را به گونه ای انتخاب کرده بودند که ۱۰ کیلو سنگین تر از خودش باشد و چون این حریف بازیکن مبتدی هم بوده و سنگین وزن، باعث این اتفاق می شود. جالب است که حتی این خانم (کسی که مصدوم شده) اصرار می کند که این خانم ۱۰ کیلو از من سنگین تر است ولی مربی قبول نمی کند و می گوید این یک تمرین طبیعی است که حریف ۱۰ کیلو سنگین تر باشد! 

جهان: کمی از مسابقات آسیایی کره جنوبی بگویید. ظاهرا در مسابقات کره مسؤولین فدراسیون و ورزش کشور از اینکه شما با چادر روی سکو رفتید به شما اعتراض کردند؟

موقع اهدای جوایز، مسؤولان تشریفات کره جنوبی به من گفتند گرمکن بپوش و روی سکو برو. من همانجا گفتم چادرم را بیاورید؛ من با چادر روی سکو می روم. گفتند نه باید گرمکن بپوشید که من گفتم اصلا برای من مهم نیست روی سکو بروم یا نروم؛ مهم این است که با چادر روی سکو بروم. ۲۰ دقیقه ای طول کشید و در نهایت چون همه منتظر بودند و نگران که چه اتفاقی افتاده، گفتند که هر چی می خواهد به او بدهید که سریع برود روی سکو. البته در نهایت چادرم را آوردند و من با چادر رفتم روی سکو.

جهان: در این فاصله که شما مقاومت می کردید که با چادر روی سکو بروید مسؤولین چه حمایتی کردند؟

هیچ حمایتی نکردند. وقتی از سکو پایین آمدم و رفتیم هتل، متوجه شدم در هتل جلسه ای تشکیل شده و آقای افشار زاده دبیر کمیته ملی المپیک به مسؤولین فدراسیون جودو اعتراض کردند که چرا فلانی با چادر روی سکو رفته است. مگر با چادر مسابقه داده! برای جمهوری اسلامی خیلی بد شده است! این کار به ضرر ما شده است! بعد در اتاق را زدند و گفتند که این کار شما، برای ما خیلی بد شده است و فدراسیون جودو را زیر سؤال بردید! چرا این کار را کردید؟ 

من آن موقع خیلی ناراحت شدم و فقط به حضرت زینب(س) گفتم من فقط به خاطر خودت و به عشق خودت با چادر رفتم روی سکو. چیزی که آن لحظه در ذهنم آمد همین بود. بعد از آن قرار شد در مراسم اختتامیه شرکت کنم که به من گفتند اگر قرار است با چادر بیایی اصلا شرکت نکن! 

جهان: چه کسانی این حرف را زدند؟ کدام مسؤول؟

نمی توانم بگویم. در این سفر حتی حراست هم با ما نبود و من خیلی ناراحت شدم از اینکه چرا مسؤولین ایرانی با چادر مخالفت می کردند. بعد هم نامه ای زدند به مسؤولین کره جنوبی و گفتند که این خانم نمی دانسته که نباید با چادر شرکت می کرده است!

جهان: آیا در قوانین بین المللی تعریفی هم برای سکو شده و یا فقط درباره حضور روی تشک قوانین وضع شده است؟ 

نه چنین قانونی برای سکو تعریف نشده است.


جهان: در ایران چه اتفاقی برای شما افتاد؟ 

بعد از این اتفاق و قبل از برگشت خیلی ناراحت بودم و استرس داشتم. به گونه ای با من برخورد کرده بودند که من فکر می کردم خیلی اشتباه کردم. اما وقتی به ایران برگشتم، پدرم بابت این کار خیلی تشویقم کرد و من آن لحظه بود که خیالم یک مقدار راحت شد. 

تا اینکه از دفتر حضرت آقا با من تماس گرفتند و پیغام ایشان را به من رساندند و من این قدر هیجان زده شدم که از خوشحالی زیر سرم رفتم. اصلا باورم نمی شد. بعد از آن به دیدار آقا رفتم و ایشان گفتند: خیلی کار خوبی کردید که با چادر روی سکو رفتید. باعث افتخار مملکت ایران هستید. من سجده شکر به جا آوردم که شما با چادر روی سکو رفتید و...

جهان: بازتاب روی سکو رفتن شما با چادر، در رسانه ها چگونه بود؟ 

انتظارم خیلی بیشتر بود. بعد ازاین اتفاق مطبوعات خیلی خوب کار کردند ولی تلویزیون کم کاری کرد. حتی یک مصاحبه هم با من نکردند. نه اینکه برای خودم بگویم. اما من نماد یک زن مسلمان موفق ایرانی را نشان داده بودم و این نیاز به فرهنگ سازی داشت، ولی این را فرهنگسازی نکردند و از من حتی برای یک برنامه تلویزیونی دعوت نکردند که از من بپرسند برای چه این کار را کردم.

جهان: بعد از موفقیت در کره از شما چه حمایتهایی انجام شد و بعد از آن به چه مسابقاتی اعزام شدید؟ 

هیچ تقدیر و تشکری از سوی فدراسیون از من نشد. حتی یک تلفن هم به من نزدند حتی یک تبریک هم به پدر من نگفتند. بعد از آن باید برای مسابقات ترکیه اعزام می شدیم که به من گفتند شما اعزام نمی شوید چون حجاب شما مورد تایید نیست. البته منظور لباس حین مسابقات و تشک است و ما نامه زده ایم و منتظر پاسخ هستیم. من خودم پیگیری کردم گفتند نه چنین چیزی وجود ندارد و فدراسیون هم نامه نزده بودند. یک ماه با من امروز و فردا می کردند و جواب درستی نمی دادند. حالا جالب اینجاست که نه فدراسیون آسیایی مشکل داشت و نه فدراسیون جهانی بلکه خود مسؤولین فدراسیون می خواستند بهانه بیاورند که اعزام نکنند.

دو هفته مانده به بازیها به ما اعلام کردند حجابتان مانعی ندارد البته من مطمئنم به خاطر اینکه ما مصاحبه کرده بودیم و مسائل را گفته بودیم مجبور شدند اعلام کنند که مشکلی وجود ندارد. 

جهان: بالاخره اعزام شدید؟ 

قرار شد ما از طریق مشهد به مسابقات ترکیه اعزام شویم. وقتی از مشهد تماس گرفتند، گفتند باید هزینه های خودتان و همراهتان را بپردازید! حتما هم باید یک همراه داشته باشید. من رفتم پیش آقای رستگار رئیس فدراسیون جودو. ایشان گفتند نگران نباشید ما تامین می کنیم.

دوباره یک پیامک آمد گفتند باید ۱ میلیون و ۷۰۰ هزار تومان علی الحساب پرداخت کنید. من دوباره رفتم پیش آقای رستگار. ایشان گفتند نه بروید نگران نباشید. یعنی اینها می خواستند از لحاظ روانی من را به هم بریزند. 

یعنی درست زمانی که من به عنوان یک بازیکن باید آرامش داشته باشم، این مسائل را بوجود می آوردند و بجای تمرین و تمرکز باید دنبال این مسائل می رفتم. 

جهان: یعنی این کارها را برای سنگ اندازی انجام می دادند؟! 

دقیقا. من را از لحاظ روحی به هم می ریختند. در نهایت طبق قرار قبلی برای اعزام به ترکیه ساعت ۱۲ شب به همراه خانواده ام به فرودگاه رفتیم. خانواده ام که از من جدا شدند، به من گفتند باید ۳۰۰ دلار بدهید. که من زنگ زدم به خانواده ام گفتم برگردید باید پول بدهیم. حدود ساعت ۲ نصف شب. ببینید چه اضطرابی برای من و خانواده ام ایجاد می کردند. بالاخره نصف شب پول را تهیه کردیم.

در نهایت ما ۲۵ نفر بودیم که به ترکیه اعزام شدیم؛ البته فقط ۲ نفر از ما خانم بودند. حتی من از فدراسیون خواسته بودم اجازه دهند حداقل مربی من همراه من باشد ولی قبول نکردند. 

جهان: با این تفاسیر یک اجماعی بر علیه شما شکل گرفته بود؟ به نظر شما ارتباطی با حجاب شما و دیدگاهتان نداشت؟ 

برخی مسؤولان ورزشی معتقدند بانوان به خاطر حجابشان می بازند! این حجابشان مانع قهرمانی آنهاست. وقتی من با همین حجاب قهرمان شدم این افراد بر علیه من موضع گرفتند.
 
جهان: شما چقدر تلاش کردید دیدگاهتان را جا بیندازید؟ 

من تمام تلاشم را می کنم. اما باید بگویم اگر الان من تا اینجا توانستم ادامه بدهم حاصل عنایت حضرت آقا به من بوده و من با پیام ایشان انرژی گرفتم و مسیرم را ادامه دادم اما بقیه فقط مانع تراشی کردند. 


جهان: به نظر شما چرا ورزش بانوان به درجه ای رسیده که تصمیم به انحلال آن می گیرند؟
 
ببینید وقتی یک خانمی عضو تیم ملی می شود باید اول فرهنگسازی شود، خانواده اش را راضی کند، هزینه کند، مسؤولین حمایت کنند تا به درجه ملی برسد که البته در نهایت دیده هم نمی شود، هیچکدام از این حمایت ها انجام نمی شود و از لحاظ روحی روانی هم در مضیقه هستند و چون مقام نمی آورند می گویند باید منحل شود. 

جهان: برای این مشکلات به وزارت ورزش مراجعه نکردید؟ بالاخره یک جایی باید باشد که به مشکلات رسیدگی کند؟

نه من به وزارت ورزش مراجعه نکردم. فقط از طریق خانم اکبر آبادی رئیس وقت بانوان وزارت ورزش برای یک مراسمی دعوت شدم که ایشان هم برخورد خیلی بدی با من کردند. [خبرنگار جهان نیوز مطلع شد که پس از انجام این گفت و گو سمیه حیدری با معاون بانوان وزارت ورزش و جوانان دیدار کرده است.]
 
جهان: چه برخوردی؟ 

یکسری مشکلات و حاشیه هایی برای من ایجاد کردند. در نهایت آقای وزیر تنها به من یک تقدیرنامه دادند. 

جهان: حمایت مجلس چطور بود؟ به نمایندگان مجلس مراجعه نکردید؟ 

من از مجلس خیلی تشکر می کنم. خیلی از من حمایت کردند، هرچند دوستان فدراسیون ناراحت شدند و یک مقداری کارها پیچیده تر شد.

جهان: در دنیا اجماعی وجود دارد که زن در ایران جایگاه ندارد اما شما ثابت کردید زن ایرانی می تواند قهرمان باشد، می تواند حجاب هم داشته باشد. شما چقدر درصدد این اثبات بودید؟ 

ما در مسابقات قبلی که اعزام می شدیم خانمهای ورزشکار ایرانی حجابشان در آن سوی مرز تغییر می کرد. حتی مسؤولینشان هم همینطور. در تیمهای مختلف اینگونه است. ایرانیان در دهکده مسابقات، وقتی من را با این حجاب می دیدند از من می پرسیدند شما حراست هستید؟ خبرنگار هستید؟ مربی هستید؟ بعد که می فهمیدند ورزشکار هستم خود ایرانیها تعجب می کردند و حتی خیلی ها می گفتند این فرد اُمُل است!

جهان: واکنش خارجیها چگونه بود؟ آنها چه برخوردی با شما داشتند؟ 

خود خارجیها این حجاب را دوست داشتند و می گفتند چه پوشش زیبایی است. یکی از آنها گفت اگر می شود این را به من بده بپوشم و حتی عکس می گرفتند و برایشان خیلی جذاب بود. 

جهان: فکر می کنید مسؤولین چرا در مقابل شما کوتاهی کرده اند؟ چه حمایتی باید از شما انجام می دادند و کوتاهی کردند؟ 

هر پیشرفتی وجود دارد به دست مسؤولین است. اگر مسؤولین از ورزشکاران محجبه حمایت کنند حتی مسؤولین در رده جهانی هم موظف به حمایت می شوند اما متاسفانه من هیچگاه از سوی مسؤولین ورزشی کشور خودم حمایت نشدم چه رسد به مسؤولین جهانی که اصلا نمی دانند حجاب چیست؟! 

من حتی در زمینه فنی هم حمایت نشدم. در مسابقات کره جنوبی بازیکن کره جنوبی را بردم. کره جنوبی رفت بازی من را آنالیز کرد. سرمایه گذاری کرد و در نهایت در مسابقات ترکیه، همان بازیکن کره من را شکست داد. می دانید چرا؟ چون او ۴ مربی همراهش بود و این بازیکن را هدایت می کردند، وقتی کره برد انگار مربیان کره به جای طلا، الماس بردند. 

حالا فکر می کنید در مقابل چه اتفاقی افتاد؟ مسؤولین فدراسیون حتی به من اجازه ندادند با خودم مربی به مسابقات ترکیه ببرم!
 

جهان: خانم حیدری یک مقداری از تمریناتتان در خارج از کشور بگویید. شنیده ایم در این تمرینات موضوع عدم اختلاط ورزشکاران آقا و خانم رعایت نمی شده است؟

حرمت بانوان در تمرینها رعایت نمی شود. علت این است که کسانی به عنوان مسؤول انتخاب می شوند که خودشان اهل رعایت نیستند. چندی پیش فیلمی دیدم که از حریم خصوصی بانوان ورزشکار در رختکن گرفته شده بود. خب بسیاری از این مدل رفتارها و اخلاق ها ورزشی نیست. حالا مشکلات فنی جای خود بماند. 

جهان: پس تمرینهای مختلط در خارج از کشور صورت گرفته است؟ 

بله بوده است در مسابقات ازبکستان که رفته بودیم. برای گرم کردن، بازیکنان تیم را به دو دسته تقسیم کردند؛ آقایان و خانمها. می گفتند خانمها و آقایان باید با هم بسکتبال بازی کنند!

من در آن شرایط مرتب خودم را کنار می کشیدم چون من اهل اینجور تمرینها نبودم. در آن موقع که من خودم را کنار می کشیدم با من برخورد می کردند که چرا درست تمرین نمی کنم.

واقعا برای خودم هم سؤال بود که چرا تمرین و نرمش خانمها و آقایان باید با هم باشد و اجبار می کردند که تمرین مختلط داشته باشیم. البته من سند هم دارم. من داشتم از تمرین تیمهای خارجی در همان سالن فیلم می گرفتم که ناخودآگاه چند ثانیه کوتاهی هم از تیم خودمان با آن شرایط فیلم گرفتم.

در مسابقات کره جنوبی که رفتیم شرایط همین جوری بود. یکی از آقایان به حالت مسخره گفته بود حالا خانم حیدری می خواهد با چادر تمرین کند؛ که البته من نشنیده گرفتم. بعد یک نفر را آوردند و به من گفتند باید بروید با این آقا تمرین کنید. من گفتم این کار را نمی کنم، گفتند اجبار است. من در آن لحظه تنها کاری که می توانستم انجام دهم این بود که سالن را ترک کنم. 

جهان: مگر مربی خانم آنجا نبود؟

چرا بودند. اتفاقا خانمها می گفتند چرا تمرین نمی کنی؟ می گفتند کسی که اینجا نیست. حراست هم که حضور ندارد! 

جهان: به نظر شما وزارت ورزش و جوانان چه کمکی می تواند به شما و سایر بانوان ورزشکار بکند؟

من از وزارت ورزش و جوانان خواهش می کنم مشکلات بانوان ورزشکار را حل کنند. باید ورزش بانوان از آقایان جدا شود. من به عنوان یک خانم شاید نتوانم مشکلاتم را به یک آقا بگوم. اما حالامجبورم، چون یک آقا در راس کار است. الان حتی به خانم هم بگویم دوباره به یک آقا منتقل می شود، اما این بار با یک واسطه. 

واقعا در ورزش بانوان مشکلات است. من پیشنهاد می کنم، ورزش بانوان به عنوان یک نهاد مستقل عمل کند. بودجه جدا باشد. اعزام ها جدا باشد. الان درباره این اختلاطها من رعایت می کنم، اما شاید بقیه برای پیشرفت مجبورند تن به کارهایی بدند که خودشان هم موافق نباشند ولی چاره ای ندارند.
 
عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 1050
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی

گفتگو با جواهر فرهانیان

 

درآمد

شهدا در عين حال كه به مسئوليت‌هاي اجتماعي توجه خاصي دارند، در امور شخصي و ارتباطات خانوادگي نيز بسيار دقيق و منظم هستند و فرصت‌ها را از دست نمي‌دهند، از همين رو به عنوان الگوهاي ملموس و والا براي جامعه از ارزش‌هاي عملي بسياري برخوردارند. در اين گفت‌وگو سعي شده اين شيوه‌ها در زندگي شهيد بيان شوند.

 

تصوري كه شما پس از سال‌ها از خواهرتان داريد، چيست؟

 

ظاهراً تفاوت چنداني با بقيه ما نداشت، ولي قطعاً در درونش قابليت‌هايي بوده كه به آن مقام رسيده كه ما نرسيديم. يادم هست كه ذره‌اي بخل و حسادت در وجود اين دختر نبود. هر چيز خوبي كه داشت، دلش مي‌خواست با بقيه قسمت كند. خواهرم رساله به او درس مي‌داد و او دو سه تا از رفقايش را آورده بود كه آنها هم ياد بگيرند. هر كمكي كه از دستش بر مي‌آمد به ديگران مي‌كرد و دريغي نداشت. بچه آرامي بود. يك گوشه‌اي مي‌نشست و ساعت‌ها فكر مي‌كرد. خيلي توي خودش بود. بچه سال بود و دور بازي نمي‌رفت. دائماً به دنبال يك جور آرامش دروني بود.

 

در ميان خواهرها به كدام يك از همه نزديك‌تر بود؟

 

احساس مي‌كنم به حاج خانم فاطمه. گر چه خانه من هم خيلي مي‌آمد. زمان جنگ كه ازدواج كرده بودم، اكثراً خانه من بود، ولي حسم اين است كه با حاج خانم فاطمه صميمي‌تر بود و حرف‌هايش را بيشتر به او مي‌زد. ما خواهرها و برادرها در آن شرايط جنگي خيلي مراقب هم بوديم و با هم مراوده داشتيم. مادر و پدرمان در ماهشهر و اميديه و اهواز بودند. يادم هست كه يك بار مريم خيلي به سختي رفته بود اهواز و بعد برگشته بود آبادان، يك كيف قهوه‌اي با خودش آورده بود. من خيلي تعجب كردم كه چطور شده او براي خودش چيزي خريده. من پسر اولم محمد را داشتم كه مريم خيلي هم او را دوست داشت. من با تعجب گفتم، «چه عجب كه براي خودت چيزي خريد. مبارك است» همين كه من اين حرف را زدم، وسايل داخل كيف را شروع كرد به خالي كردن كه آن را به من بدهد. اصلاً چيزي را براي خودش نمي‌خواست. من باشم يك تعارف مي‌كنم و خلاص، ولي او اصرار اصرار كه بايد كيف را برداري. هر وقت هم برايش غذا مي‌پختي، حتي اگر يك دم پخت ساده بود، چنان تعريف مي‌كرد كه حس مي‌كردي بهترين غذا را پخته‌اي. هميشه هم به فكر آخرت بود و انگار قيامت را به عينه مي‌ديد. شهادت برايش ملموس بود. هميشه به ما مي‌گفت، «بيهوده به چيزي دل نبنديد. فايده ندارددر ميان برادرها هم با آقا مهدي خيلي مأنوس بود. آن زماني كه زنده بود كه همه فعاليت‌هايشان با هم بود، بعد از شهادتش هم كه مريم خيلي از او ياد مي‌كرد و آرزو داشت پيش از برود. ما خواهر و برادرها با هم انس عجيبي داريم. هر قدر هم كه دور از هم باشيم، انگار همين ديروز همديگر را ديده‌ايم. اين هم از الطاف خداست. گاهي همسايه‌ها مي‌آمدند پيش مادرم و مي‌گفتند، «ننه هادي! ما سه تا بچه‌ داريم با هم نمي‌سازند، شما ماشاالله اين همه بچه داري با هم مهربان و صميمي‌اند» خدا را شكر كه اين طور بوديم و هنوز هم هستيم.

 

بعد از شهادت آقا مهدي چه كرديد؟

 

خيلي از جنگ نگذشته بود. مهدي در مهرماه سال 59 شهيد شد. وقتي خرمشهر سقوط كرد و آبادان محاصره شد، پدرم به هر زحمتي بود خانواده را راضي كرد كه از آبادان بروند. مادرم اول قبول نمي‌كرد و مي‌گفت، «قبر مهدي اينجاست. كجا بروم؟ طاقت ندارم.» عقيله و فاطمه و مريم هم هنوز ازدواج نكرده بودند و شروع كردند با پدرم مخالفت كه، «كجا برويم؟ مگر خون ما از بقيه رنگين‌تر است؟ اگر امثال ما نمانند، پس چه كسي براي رزمنده‌ها غذا بپزد و از مجروحين مراقبت كند؟» علي و حسين هم در آبادان بودند و دخترها مي‌گفتند كه پيش آنها مي‌مانند، اما پدرم به شدت مخالف بود و مي‌گفت، «آنها پسر هستند و مي‌توانند از خودشان مراقبت كنند، اما دخترها در يك شهر جنگ زده، معلوم نيست چه سرنوشتي پيدا مي‌كنند.» به هر حال پدرم خانواده‌ را به روستاي نمره يك روستاي ميانكوه برد و در خانه‌هايي كه از بلوك‌هاي سيماني درست شده بودند، اسكان داد. در آنجا بود كه بي‌قراري‌هاي مريم شروع شد. دائماً به تپه‌هاي سرسبز مجاور روستا مي‌رفت و در فراغ مهدي گريه مي‌كرد. خود من كه جگرم خون بود و بعد از شهادت مهدي، خيلي بي‌تابي مي‌كردم. گاهي اوقات كه يادداشت‌هاي مريم را مي‌خواندم، دلم خون مي‌شد. او دائماً با مهدي حرف مي‌زد و روز به روز ضعيف‌تر و لاغرتر مي‌شد. يك روز بالاخره من توانستم حرف دلش را از زبانش بيرون بكشم. به او گفتم، «خواهرم! آخر تو كه اين جوري خودت را از بين مي‌بري. مي‌خواهي چه كار كني؟»‌ مريم گفت، «دلم توي آبادان است. من نمي‌توانم اينجا بمانم و شهر و خانه‌مان بمباران شود. همه دارند از شهرهاي ديگر به كمك مردم آبادان و خرمشهر مي‌آيند، آن وقت من اينجا مانده‌ام و هيچ كاري از دستم بر نمي‌آيد.تو را به خدا با آقاجان صحبت كن و از او بخواه اجازه بدهد من به آبادان برگردم. آقاجان به حرف تو گوش مي‌دهد.» من قول دادم كه سعي خودم را بكنم. رفتم و با پدرم صحبت كردم و گفتم، «آقا جان! مريم! اين طور پيش برود از پا در مي‌آيد.» حاج لطيف آهي كشيد و گفت، «خب تو مي‌گويي چه كار كنم؟ اجازه بدهم مريم تك و تنها به آبادان برود؟» گفتم، «تك و تنها نيست. اولاً دوستانش در بيمارستان شركت نفت هستند و خوابگاه هم دارند و جايشان امن است. بعد هم علي و حسين هم كه آبادان هستند و دائماً به او سر مي‌زنند.» پدرم گفت، «به خدا داغ مهدي برايم بس است. دلم نمي‌خواهد بلايي سر شماها بيايد.» به هر حال بالاخره پدرم را راضي كردم اجازه بدهد من و مريم به آبادان برويم. آبادان در محاصره بود. من و مريم به پايگاه هوايي ماهشهر و از آنجا با هليكوپتر به آبادان رفتيم، آن هم در شرايطي كه عراقي‌ها به هليكوپترهايي كه علامت هلال‌احمر داشتند، شليك مي‌كردند.

 

 

 

 

 

پس بالاخره مريم حرفش را پيش برد.

 

بله، اراده عجيبي داشت. به آبادان كه رسيديم، همين كه از هليكوپتر پياده شديم، با خمپاره‌اي از ما استقبال شد. من مريم را هل دادم و گفتم كه روي زمين دراز بكشد. بعد صداي چند انفجار شديد آمد. هليكوپتر به سرعت بلند شد و رفت و من و مريم شروع به دويدن كرديم. همين كه به نخلستان رسيديم، مريم روي خاك سجده كرد و زمين را بوسيد. و با شادماني گفت، «ببين خواهر! داره بوي مهدي مي‌ياد. من چطور طاقت آوردم اين همه مدت از آبادان و مهدي دور باشم؟» با هم راهي بيمارستان شركت نفت شديم. به مريم گفتم، «ببين خواهرجان! تو امانت حاج لطيفي. مي‌داني كه به چه سختي او را راضي كردم. اگر مي‌خواهي از دستت ناراحت نشوم، قول بده هر وقت صداي سوت خمپاره و توپ شنيدي، جايي پناه بگيري يا روي زمين دراز بكشي.» بعد هم به خوابگاه بيمارستان شركت نفت رفتيم و در آنجا خانم جوشي و خانم كريم از ما استقبال كردند. مريم از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيد. در اولين فرصتي هم كه پيش آمد سر مزار مهدي رفتيم. مريم صورتش را روي خاك مزار گذاشت و ساعتي با مهدي در دل كرد، گريست و غم دلش را سبك كرد. چند روز بعد فاطمه هم آمد و به مريم گفت، «فكر كردي فقط خودت مي‌تواني حاج لطيف را راضي كني؟ آن قدر گريه كردم تا آقاجان گذاشت من و عقيله و ننه هم به آبادان برگرديم

 

خبر شهادت خواهرتان را چگونه شنيديد؟

 

يادم هست كه پدرم داشت با راديوي يادگار مهدي به اخبار گوش مي‌داد كه در زدند. سميره مي‌خواست برود كه من زودتر بلند شدم و رفتم دم در و ديدم آقاي شعبان‌عليزاده كه در بنياد شهيد خدمت مي‌كرد، همراه با خانمش پشت در ايستاده‌اند. تعارف كردم كه وارد شوند. حاج لطيف با آقاي عليزاده سلام و احوالپرسي كرد. مادر من از صبح دلشوره داشت و من و سميره سعي كرده بوديم يك جوري او را آرام كنيم. او از آقاي عليزاده پرسيد، «مريم طوري شده؟» رنگ از صورت آقاي عليزاده پريد و با دستپاچگي گفت، «نه، اين حرف‌ها چيست؟ ما آمده‌ايم ديدن شما.» مادرم گفت،«به دلم بد افتاده، به من دروغ نگوييدخانم آقاي عليزاده گفت، «مادرها هيچ وقت اشتباه نمي‌كنند، راستش را بخواهيد ننه هادي! مريم مجروح شده و ما آمده‌ايم كه به اتفاق به عيادتش برويماين خبر را كه به ما دادند، از ماهشهر به آبادان راه افتاديم. در طول راه من فقط كارم گريه بود و احساس كردم مريم رفته پيش مهدي. به سميره گفتم، «توي عالم رويا ديدم كه مريم توي سردخانه است و علي دارد بالاي سرش پوستر مي‌چسباند و روي پوستر نوشته، «خواهرم! شهادتت مبارك!» هنوز به آبادان نرسيده بوديم كه آقاي عليزاده و خانمش كم‌كم خبر شهادت مريم را به حاج لطيف و مادرم دادند. حاج لطيف به تلخي گريه مي‌كرد، اما مادرم بهت زده شده بود. مادرم خودش مريم را غسل داد و كفن كرد. فاطمه هنگام زايمانش بود و در بيمارستان بود. من و سميره و علي و حسين به همراه دامادهاي خانواده حضور داشتيم. قرار بود خانم جوشي از مشهيد برايش كفني بياورد، اما هنوز به آبادان نرسيده بود. كفني را كه او آورد، در سال 57 نصيب حاج لطيف شد.

 

سال‌ها از شهادت خواهرتان گذشته، آيا هنوز در زندگي شما حضور دارد. چگونه؟

 

هميشه با بچه‌هايم در مورد او و مهدي صحبت مي‌كنم. سعي دارم از آن دو براي بچه‌هايم الگو بسازم و خيلي وقت‌ها هم نتيجه مي‌گيرم، مخصوصاً موقعي كه براي دخترم تعريف مي‌كنم. دخترم خيلي به خاله‌اش علاقه دارد و او را خوب مي‌شناسد.

 

جوانان زمان جنگ را با حالا مقايسه كنيد.

 

احساسم اين است كه با آنكه زير آتش خمپاره و دائماً مورد تهديد بوديم، اما همه يكدل و يكرنگ بوديم. خيلي خوش مي‌گذشت. اين تكلف‌ها و خودنمايي‌ها را نداشتيم. حالا ديگر آن صميمت‌ها را فقط در محافل خيلي خاصي مي‌شود پيدا كرد. ديگر آدم آن جور راحت و سر حال نيست. جوان‌ها هم تابع همين شرايط هستند و گناهي ندارند. نمي‌شود آنها را مقصر دانست. به مرور زمان شايد خيال كرديم همين كه انقلاب كرديم و يا جنگ را با آبرومندي به پايان برديم، كار تمام شده، به نظر من بايد ده پانزده سالي طول مي‌كشيد تا اين نعمت‌ها را به دستمال مي‌دادند. انگار آمادگي پذيرش آنها را نداشتيم و به همين خاطر برگشتيم به اخلاق‌‌هاي غلط قبلي مثل حرص زدن، مصرف، دنياپرستي و عجله براي به دست آوردن چيزهايي كه خيال مي‌كرديم از دست داده‌ايم.، به همين دليل نسلي مثل خواهر و برادر من، يك شبه بزرگ مي‌شوند و شجاعت و از خودگذشتگي عجيبي پيدا مي‌كنند و درست يك نسل بعد گرفتار ماديات مي‌شود و چنان براي تصاحب هر چيزي حرص مي‌زند كه انسان باور نمي‌كند تفاوت اين دو نسل، ده سال و بيست سال و باشد. خيلي شرايط دشواري است. احساس مي‌كنم مهدي و مريم خيلي سعادتمند بودند كه نماندند و اين چيزها را نديدند.

 

ويژگي‌هاي بارز مريم چه بود؟

 

خيلي پاكيزه و مرتب بود. خيلي به آراستگي و لباسش اهميت مي‌داد. در آن بحبوحه جنگ و مجروحين و مشكلات كمبود آب و برق، هميشه از تميزي برق مي‌زد. خيلي هم عرضه داشت و وقتي تصميم مي‌گرفت كاري را ياد بگيرد، ابداً چيزي مانعش نمي‌شد. خواهرم سميره خياطي مي‌كرد و مريم فقط با نگاه كردن به دست او ياد گرفته بود و مثل ماه خياطي مي‌كرد. هر كاري را كه به عهده مي‌گرفت همين طور درست و دقيق انجام مي‌داد. براي خودش خانمي بود.

 

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27

 

عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 798
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی

 

گفتگو با فرهاد فرهانيان

درآمد

با وجود اندوهي كه هنوز پس از سالها از فراق خواهر و برادر بر دل دارد، معتقد است كه نشناختن ارزش‌هائي كه شهدا در راه آنها جان باختند، ده‌ها بار جانگدازتر از فقدان آنهاست. شهدا اجر خود را گرفته‌اند و اين مائيم كه با بهره نبردن از سيره آنان ضرر مي‌كنيم.

به عنوان بزرگ‌ ترين برادر شهیده مريم فرهانیان، از رفتار و اخلاق او نكاتي را بيان كنيد.

خداوند در قرآن كريم مي‌فرمايد گمان مبريد كه شهدا مرده‌اند، بلكه آنها زنده‌اند و نزد خدا روزي دارند. در دوران كودكي بسيار مؤدب و خوب بود. بسيار پايبند عقايدش بود. خيلي هم خدمت كرد. زمان جنگ هم كه از آبادان رفتيم ميانكوه، ذوق داشت كه برگردد آبادان و اصلاً نمي‌توانست بايستد. بالاخره هم رفت آبادان و خيلي هم زحمت كشيد و خدمت كرد. مثل يك دكتر كامل شده بود. حتي مي‌خواستند او را استخدام كنند، ولي از آنجا بيرون آمد و به بنياد شهيد رفت و بيشتر وقتش را با خانواده‌هاي شهدا و خانواده‌هاي فقير مي‌گذراند. بسيار مؤمن و پايبند دين بود و با برادر شهيدمان، مهدي، خيلي انس داشت. كاملاً معلوم بود كه مال اين دنيا نيستند. ما نبايد مقطعي به شهدا نگاه كنيم. نبايد منتظر سالگردشان باشيم. مريم به نظر من پاك و منزه بود؛ يعني داراي صفات و عاداتي كه مورد رضايت خداوند است. ما يك خانواده مذهبي بوديم و زندگي ساده‌اي داشتيم. الان بعد از نزديك به ربع قرن وقتي بخواهيم خاطرات و زندگي خانوادگي و كودكي آنها را رقم بزنيم، كار دشوار مي‌شود. به قول امام جمعه محترم آبادان، آقاي سيد علي دهدشتي، نبايد به اين نحو با شهدا برخورد و فقط در زمان‌هاي خاصي از آنها ياد كرد. شهيد نور است. هر قطره خون پاك شهيد كه روي زمين مي‌ريزد، خداوند همه گناهان او را محو مي‌كند. شهيد مي‌تواند براي هر كه خدا بخواهد، شفاعت كند. شهيد مي‌تواند پدر و مادرش را زودتر از خودش وارد بهشت كند. اين قدر پيش خدا مقام و منزلت دارد. راه شهيد را بايد حفظ كرد و ارزش‌هاي معنوي شهيد را بايد دائماً به صورت كتاب، فيلم يا هر رسانه مؤثر ديگري به جامعه گوشزد كرد.

 
اين ارزش‌هاي معنوي كدامند؟

اگر در زندگي شهدا تحقيق كنيد، متوجه مي‌شويد كه آنها از همان ابتدا راه خود را انتخاب كرده‌اند و هدفشان بهتر كردن زندگي همه مردم است. آنها مي‌خواهند كه مردم از آزادي كامل و زندگي آبرومندانه‌اي برخوردار باشند. اينها كساني هستند كه از عزيزترين سرمايه‌شان گذشتند تا مردم، معنوي‌تر زندگي كنند.

 
از ويژگي‌هاي مريم مي‌گفتيد؟

مريم هميشه در كارهاي خير پيشقدم بود. تقيد بسيار زيادي به نماز اول وقت داشت و غالباً روزه مي‌گرفت. زندگي مريم سراسر خاطره است. زندگي‌اش، درس خواندنش، عبادتش، خدماتش، حرف‌هايش همه شيرين و دوست‌داشتني بودند. مرده كسي است كه اسمش را نياورند. ما از وقتي كه از خواب بيدار مي‌شويم تا وقتي كه به خواب مي‌رويم، اسمشان را صدا مي‌زنيم، با ياد آنها زندگي مي‌كنيم.

 

 
 
موقعي كه خواهرتان شهيد شد، شما چند سال داشتيد و كجا بوديد؟

من شيراز بودم، آن موقع سي‌سال داشتم. دو روز هم جنازه را نگه داشتند تا من رسيدم و بعد تشييع جنازه بسيار مفصلي كردند. او اولين زني بود كه جنازه‌اش را در آبادان تشييع كردند. دوره جنگ بود و افراد در آبادان كم بودند، اما كاسب‌ها همه مغازه‌هاي مسير را تعطيل كردند و همان‌هايي كه در شهر بودند، آمدند و تشييع با عظمتي شد.

 
از رابطه صميمي مريم و مهدي چه به ياد داريد؟

يك رابطه عجيب و غريبي بود. دلبستگي عجيبي به هم داشتند. عرض كردم انگار اينها مال اين دنيا نبودند. از همه چيز گذشتند. حتي از لذت‌هايي كه خداوند براي بندگانش حلال كرده، گذشتند. چيزي براي خودشان نمي‌خواستند. يادم نمي‌رود كه ما در ماهشهر در 100 كيلومتري آبادان زندگي مي‌كرديم و حتي وسيله پخت و پز هم همراه نبرده‌ بوديم. مريم وسايل ما را در يك ماشين كمپرسي مي‌گذارد و به دست خانواده‌اي كه وسايل خود را به شيراز مي‌بردند، مي‌سپارد و به آنها مي‌گويد كه اينها را به برادرم برسانيد، چون تازه زندگي خود را شروع كرده و دو تا بچه كوچك دارد، مبادا به آنها سخت بگذرد. اين قدر به فكر همه ما بود.

از شهادت خواهرتان چه چيزهايي براي شما نقل مي‌كنند؟

در دوره‌اي كه در بنياد شهيد و در واحد فرهنگي خدمت مي‌كرد، دائماً همراه با دوستانش خواهر سنيه سامري و فرشته اويسي به روستاهاي دور دست مي‌رفت تا نياز خانواده‌هاي شهدا را رفع كند. در روز سيزده مرداد سال 63، بر اساس قولي كه به مادر يك شهيد داده بود، به رغم آنكه شهر زير آتش دشمن بود، تصميم مي‌گيرد همراه دو دوستش به قطعه شهدا برود و سر خاك آن شهيد فاتحه‌اي بخواند، اما با شليك خمپاره، هر سه نفر زخمي مي‌شوند. مريم قبل از آنكه به بيمارستان برسد، شهيد مي‌شود و دو دوستش هم جانباز هستند.

از شجاعت خواهرتان بسيار تعريف مي‌كنند. شما چه خاطره‌اي داريد.

بچه كه بود مي‌ترسيد تنها از خانه بيرون برود، اما توي آن اوضاع جنگ آبادان، معالجه مي‌كرد، مي‌ايستاد و كمك مي‌كرد. دل شير پيدا كرده بود. من واقعاً از شجاعتش تعجب مي‌كردم. هر كس جاي او بود با ديدن آن منظره‌ها غش مي‌كرد. موقع محاصره آبادان، او و دوستانش با آيت‌الله جمي ارتباط داشتند و از ايشان كمك مي‌گرفتند و در امور خير شركت مي‌كردند. خدا مي‌داند امكان و اسباب زندگي چند نفر را فراهم كردند كه ازدواج كنند و سر خانه زندگي‌شان بروند. از اين جور كارها خيلي مي‌كردند. مي‌گوييد خاطره؟ اينها نفسشان خاطره است. برادرم مهدي 27 سال است كه شهيد شده، شبي نيست كه اين بزرگوار به خواب من نيايد. مهدي دو سال از من كوچك‌تر بود، ولي تا ششم دبستان با هم درس خوانديم. از وقتي كه آنها شهيد شدند، روزي نيست كه يادشان نباشم و برايشان نماز نخوانم.

 
از دوره پس از شهادت خواهرتان چه خاطره‌اي داريد؟

سال 66 بود كه رفتم مشهد زيارت آقا امام رضا(علیه السلام). سالگرد خواهرم بود و من رفتم به گلستان شهداي مشهد كه از جمعيت پر بود. ناگهان حس غريبي پيدا كردم و تصميم گرفتم همه قبرها را بگردم و هر جا نام مريم را ديدم، بنشينم و فاتحه‌اي قرائت كنم. احساس مي‌كردم در آبادان و سر قبر خواهرم هستم. آن حس و حال عجيبي را كه داشتم، هرگز از يادم نمي‌رود.

 
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 721
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی



گفتگو با رساله فرهانيان

درآمد

خاطرات خواهر كوچك‌تر، به ويژه هنگامي كه با ياد مهرباني‌ها و گذشت‌هاي بي حد و حصر او در هم مي‌آميزد، سخن گفتن از او را براي خواهران و برادرانش دشوار مي‌سازد. فقط اداي دين نسبت به آن شهيد بزرگوار بود كه رساله فرهانیان را به رغم كسالت ناشي از بيماري، به این گفت‌وگو برانگيخت كه از ايشان سپاسگزاريم.

خاطراتي را كه از خواهر و برادر شهيدتان داريد، بيان كنيد.

اول از مهدي مي‌گويم كه كمتر درباره‌اش صحبت كرده‌اند. مادرم مي‌گفت مهدي از همان بچگي خيلي دلسوز بود. از همان بچگي وقتي غذايي را سر سفره مي‌آوردند، بين همه به تساوي تقسيم مي‌كرد و آخرش اگر چيزي مي‌ماند، براي خودش بر مي‌داشت. مثلاً هندوانه و خربزه را طوري تقسيم مي‌كرد كه انگار خط كش‌ گذاشته بودند. يا مثلاً وقتي مادرم نان محلي مي‌پخت، مي‌رفت بالاي سر او چتر مي‌گرفت. هميشه با مادرمان و خواهرها صحبت مي‌كرد كه آيا چيزي احتياج داريم يا نه. زياد توقع هم نداشت و هيچ چيز از كسي نمي‌گرفت. پدرم به همه ما مختصر پول توجيبي مي‌داد. مهدي تا وقتي كه خود پدرمان پول را نمي‌داد، يك كلمه هم حرف نمي‌زد. خيلي اهل مطالعه بود حدود كلاس اول دبستان بود كه يك شب خواب مي‌بيند كه يك آقاي سيدي از اسب سفيدي پايين آمده و گفته بود، «كف دستت را باز كن.» و يك، يك ريالي كف دست مهدي مي‌گذارد. مهدي وقتي اين را براي پدرمان تعريف مي‌كند،‌ پدر خيلي تعجب مي‌كند و او را در آغوش مي‌گيرد و مي‌بوسد و مي‌گويد، «اين آقا امام زمان(عج) بوده‌اند.» از آن موقع به بعد، پدرمان توجه خاصي به مهدي داشتند و به او گفته بودند، «هر وقت از اين خواب‌ها ديدي به من بگو تا من يك چيزي به تو بدهم» كلاس دوم و سوم دبستان بود كه معلم ديكته‌هاي بچه‌ها را مي‌داد او تصحيح كند. خيلي سالم و فعال بود و هميشه ورزش مي‌كرد. خيلي كوچك بود كه خواندن كتاب‌هاي دكتر شريعتي و شهيد مطهري را شروع كرد و به ماها هم مي‌گفت كه مطالعه كنيم. با مريم روي پشت بام يك كتابخانه درست كرده و كتاب‌ها را آنجا گذاشته بودند. مهدي به ما گفته بود كه اگر شك كرديد كه مامور ساواك در اطراف خانه هست، كتاب‌ها را ببريد خانه همسايه‌مان، مادر احمد، بگذاريد. يك شب مهدي رفته بود بيرون و من و خواهرم، جواهر، تا شك كرديم، دو تا كارتن كتاب‌هاي مهدي را برديم خانه احمد. جواهر گفت، «هنوز كه كسي نيامده»، گفتم، «تا شب است و كسي نمي‌بيند، بيا اينها را ببريم.» بعد از نيم ساعت مهدي كه برگشت، ما خواستيم مثلاً‌ به او نشان بدهيم كه سرمان توي حساب است و اهل فعاليت و اين حرف‌ها هستيم. مهدي ناراحت شد كه، «چرا هنوز چيزي نشده، خودتان را لو داديد و كتاب‌ها را برديد؟ من گفتم هر وقت اوضاع خيلي خطرناك شد، اين كار را بكنيد.» او نمي‌خواست كه حتي مادر احمد هم بفهمد كه او اين كتاب‌ها را دارد. خلاصه فرداي آن روز رفت و كتاب‌ها را آورد. مريم از نظر درسي مثل مهدي نبود، ولي درسش بد نبود. او دنباله فكر مهدي را گرفته بود و خواندن كتاب‌هاي غيردرسي را بيشتر دوست داشت. خيلي با گذشت بود و هيچ وقت يادم نمي‌آيد كه چيزي را براي خودش خواسته باشد. سميره براي همه ما لباس مي‌دوخت و مريم هيچ وقت اصرار نمي‌كرد كه اول لباس مرا بدوز. خيلي موقر و متين بود. دختر يكي از همسايه‌هاي ما بود كه زياد مي‌خنديد و مريم از اينكه او توي كوچه و خيابان رعايت نمي‌كرد، ناراحت بود. من به او گفتم، «دو سه بار كه آمد دنبالت، كاري را بهانه كن، خودش مي‌رود.» مريم هم همين كار را كرد و نتيجه داد. خيلي مراقب حجابش بود.

در دوره جنگ چه فعاليت‌ هايي داشت؟

فاطمه و حسين و علي بيشتر مي‌دانند، چون اينها هميشه در كنار هم بودند. من حدود يك سال و تا وقتي كه دخترم زينب به دنيا آمد، در اهواز منزل خواهر شوهرم بودم و بعد رفتيم ماهشهر.

مريم در آنجا به ديدن شما مي‌آمد؟

يكي دو بار آمد. توي بيمارستان كار مي‌‌كرد. دوره نظري بود و پدر و مادرم اصرار داشتند كه درسش را ادامه بدهد. در آن دوره خواستگار هم زياد داشت و به خصوص مادرم خيلي نگران بود كه آينده او چه مي‌شود. مريم مي‌گفت مي‌خواهم همسر يك جانباز نابينا بشوم.

 


خبر شهادت مريم را چگونه شنيديد؟

شب قبل از شهادت مريم خواب ديدم مهدي آمده و با اصرار مي‌خواهد دختر مرا با خودش ببرد. دخترم هفت ماهه بود. مهدي مي‌خواست برود مسجد محله خودمان. من گفتم، «بگذار كهنه و لباس بچه را تميز كنم، بعد او را ببر.» مهدي گفت، «نه! همين‌ جوري مي‌برم.» خلاصه او را به زور برد. از خواب بيدار شدم، در حالي كه دلشوره عجيبي داشتم و نمي‌دانستم چه اتفاقي پيش‌آمده. خود را مشغول كار خانه كردم بلكه اضطرابم كمي فروكش كند. ساعت ده و نيم بود كه ديدم در مي‌زنند و شوهر خواهرم را مي‌خواهند. بعد به او گفته بودند كه خواهرشان شهيد شده و آمده‌ايم بگوييم كه خودشان را براي تشييع جنازه برسانند. به هر حال شوهر خواهرم گفت كه بايد برويم آبادان كه همه افراد خانواده جمع شده‌اند. من گفتم، «چطور شده كه اينها جمع شده‌اند؟» آن روزها آبادان در محاصره بود و رفتن به آبادان آسان نبود. من راستش گمان نمي‌كردم مريم شهيد شده باشد. هميشه هم وقتي با خودش شوخي مي‌كردم و مي‌گفت مي‌خواهم شهيد بشوم، مي‌گفتم، «خيالت تخت، زن‌ها شهيد نمي‌شوند.» من بيشتر فكرم متوجه علي بود و نگران اين بودم كه پدر و مادرم اين حادثه را چگونه تحمل خواهند كرد. بالاخره به گلستان شهدا رسيديم. مراسم تدفين انجام شده بود و من مريم را اصلاً نديدم. شوهر جواهر قسم مي‌خورد موقعي كه شما رسيديد، مريم چشم‌هايش را بست. وقتي خواب شب قبل را براي مادرم تعريف كردم،‌حيرت كرد.

شهادت مريم بر همسن و سال‌هاي او چه تأثيري داشت؟

ما كه همه پراكنده شديم، ولي قطعاً روي همه ما و دوستانش تأثير داشت.

آيا حضور او و برادرتان را در زندگي‌تان حس ‌مي‌كنيد؟

بله، بچه‌هايم به من مي‌گويند، «مادر! جنگ تمام شد و رفت و تو هنوز توي آن حال و هوايي؟» خوشبختانه بچه‌ها و همسرم هم با من همفكر هستند. همسرم مي‌گويد، «يك وقت كه مي‌خواهم صدايم را براي تو بلند كنم، احساس مي‌كنم تو امانت اينها هستي و نمي‌توانم. من مطمئنم اگر تو از من ناراحت شوي، آنها ناراحت مي‌شوند.» خوشبختانه بچه‌ها هم آنها را خوب مي‌شناسند، مخصوصاً سالگردشان كه مي‌شود از من مي‌خواهند برايشان از آنها تعريف كنم.

كدام يك از بچه‌هايتان به آنها شبيه‌ترند؟

پسرم محسن در تمام بچه‌هاي فاميل از همه به مهدي شبيه‌تر است. شوهر خود من دوست مهدي بود. يك وقت‌ها با پسرم جايي مي‌روند، همه مي‌گويند كه چقدر شبيه دايي‌اش است. دختر فاطمه خانم كه اسمش مريم است، مي‌گويند شبيه اوست.

كدام يك از ويژگي‌هاي اخلاقي او يادتان مانده؟

گذشت و مهربان‌اش. من وقتي ازدواج كردم، دائماً دور من مي‌پلكيد و راهنمايي‌ام مي‌كرد. خيلي از من مواظب مي‌كرد. توي عروسي ما، هر چه اصرار كردم با ما عكس بگيرد، قبول نكرد تا موقعي كه مهدي آمد و مريم كنارش نشست و عكس گرفت. ساده‌ترين لباسش را پوشيده بود. اصلاً اهل ظاهرسازي نبود. سميره يك مانتوي چهارخانه برايش دوخته بود، من گفتم چقدر قشنگ است. بلافاصله، هر جوري كه بود مانتو را داد به من. خيلي با گذشت و مهربان بود.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27

 



عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 693
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1394 | نظرات ()